پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 66
از جاوید هر دو خداحافظی کردند و نگاهش به فرناز خورد و گفت: تو چرا نیومدی عقدکنان ما؟ فکر نکنی حواسم نبوده ها. واسه عروسی نیای، من می دونم و تو. گفته باشم.
فرناز سرش را پایین انداخت. صدایش کمی لرزش داشت: ببخشید دیگه. یه خورده مریض بودم، نشد بیام.
جاوید هم به آنها نگاه می کرد و از حالش معلوم بود چقدر بخاطر فرناز نگران است.
- خب دیگه برید. دیر وقته.
با این حرف جاوید، فضای سنگین به وجود آمده، از بین رفت و هر دو خداحافظی کرده و رفتند.
بعد از رفتن آنها جاوید پرسید: فرناز خوبی؟
سرش را بلند کرد. نم اشک در چشمانش نشسته بود اما لبخندی زد: مگه میشه خوب نباشم؟ خیلی شب خوبی بود.
من هم گفتم: ممنون از دعوتتون. عالی بود، خسته نباشید.
تشکری کرد و با او خداحافظی کرده و از آنجا بیرون زدیم.
تا لحظه ی آخر سنگینی نگاهش را حس می کردم و نمی دانم چرا هول و دستپاچه شده بودم.
به اتاقم رفتم و لباس هایم را عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم.
خسته بودم اما خوابم نمی آمد. صدای جاوید توی گوشم می پیچید، آن صدای آرامش بخشش.
گوشی ام را برداشتم و با کنجکاوی پروفایلش را چک کردم.
چند تا از عکس های خودش بود در حالت های مختلف، عکس بعدی را هم ورق زدم و با دیدن چیزی که دیدم، چشمانم از تعجب گرد شد و مبهوت ماندم حتی یک لحظه احساس کردم شاید عکس های یک نفر دیگر را نگاه می کنم اما نه خودش بود.
عکسی که گذاشته بود، عکس نوشته ی یک بیت از شعرهای من بود و بسیار باعث تعجبم شده بود. یعنی شعرهای مرا خوانده و دوست داشته؟
ناخودآگاه لبخندی روی لبم آمد، لبخندی پر از ذوق و هیجان.
صفحه اش را هم پیدا کردم و عکس هایی که پست کرده بود را نگاه کردم.
بیشتر عکس ها از خودش بود که چند تا از آن همراه با گروه موسیقی شان و با خوانندگان معروف.
هندزفری ام را برداشتم و تکه هایی از آهنگ هایی که خودش خوانده و پست کرده بود را گوش دادم.
دانه به دانه عکس هایش را نگاه کردم البته بماند که روی هر عکسش چند دقیقه خیره می ماندم!
به یکباره به خودم آمدم. من داشتم چه کار می کردم؟ برای چه به عکس هایش نگاه می کردم؟ اصلا این ضربان بالای قلبم برای چه بود؟!
هندزفری را از گوشم بیرون آوردم و گوشی ام را کنار گذاشتم.
پتو را بالا کشیدم و چشمانم را بستم. می خوابیدم برایم بهتر بود!
نمی خواستم و نباید به این چیزها فکر می کردم...

یکی دو روز بعد جاوید به شرکت آمد. سعی می کردم کمتر با او رو به رو شوم، تا کاری نداشتم به اتاقش نمی رفتم، می گذاشتم اول او از شرکت خارج شود و بعد خودم می رفتم.
نباید اجازه می دادم حسی که در قلبم ریشه دوانده رشد کند، باید همان ریشه را از همان اول می خشکاندم تا دیگر رشد نکند.
مشغول انجام دادن کارم و بررسی پرونده ها و فاکتورهای خرید و هزینه ها بودم که همتا پرسید: چته خزان؟
بدون آن که سرم را از روی کامپیوتر و برگه های روی میز بالا بیاورم جواب دادم: هیچی. دارم کارمو انجام میدم دیگه!
- آره، منم که گوش هام درازه و نمی فهمم تو چند روزه یه چیزیت هست.
خنده ای بی حوصله کردم: نه بابا، تو خیلی بزرگش می کنی.
تشر زد: خزان. بگو دیگه.
- چیزی نیست همتا جان، بیخود نگران شدی.
به ناچار از جا بلند شدم. باید چند تا از پرونده ها را جاوید امضا می کرد.
تقه ای به در زده و وارد شدم. سعی می کردم نگاهم به چشمانش نخورد و حواسم پرت صدایش نشود.
پرونده را روی میزش گذاشتم و در حالی که به پرونده خیره بودم با صدای جدی گفتم: اینو باید امضا کنید.
خودکار را برداشت و روی کاغذ کشید و نگاهم به دستان مردانه اش افتاد.
پرونده را پس از امضا زدن، برداشتم که گفت: صبر کن.
سمتش برگشتم: بله؟
- چیزی شده؟
سری به طرفین تکان دادم و نگاهم به چشمانش افتاد و امان از این چشمانش...!
- نه، چی باید بشه؟
- اینو من ازت باید بپرسم. اتفاقی افتاده؟ مشکلی هست؟
- نه، گفتم که چیزی نیست. ببخشید من باید برم سرکارم.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۳۱
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی