پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#خنده_هایم_را_پس_بده

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 21
حس کردم سعی داره خندشو کنترل کنه. یهو دو زاریم افتاد، دستمو کشیدم رو سرم نه تنها روسری نداشتم بلکه عین این دختر هندیا موهامو پریشون ریخته بودم دورم! وای خدایا... با همون سرعتی که اومدم خواستم برگردم تو اتاق که از شانس خوشگلم محکم خوردم به در بسته. از این بدترم میشه؟!
یکم تو اتاق خودخوری کردم و قشنگ آب شدم ؛ صدای خنده ی کسری هم دیگه نمیومد سر و وضعمو مرتب کردم می خواستم هرچه زودتر بریم بیمارستان.
عمه همچنان خروپف میکرد خدایی خنده داره!
حالا باورم میشه درگیری ذهنی داشته باشه همش می خوابه.
هر چی دستم اومد چیدم رو میز ناشی بودم دیگه.چای سازو هم روشن کردم و پس از ده دقیقه جستجو چای خشک رو پیدا کردم.
فنجون های چایی رو روی میز گذاشتم و زیر نگاه های گاه و بیگاه کسری خان صبحونه خوردیم.
تند تندهمه چی رو جمع کردم و ظرف کثیفارم گذاشتم تو ظرف شویی.
پالتوی سفیدی از روی همون تونیک و شلوار جینی که تنم بود ، پوشیدم کیفمو برداشتم شالمو هم مرتب کردم و رفتیم دیدن بابای عزیزم.
الهی نیلا فداش شه،با لباس بیمارستان چقدر مظلوم و ناراحت کننده شده...یهو زدم زیر گریه مامان اومد بغلم کرد،سعی می کرد آرومم کنه ولی مگه من حرف حالیم بود!
دستمو گذاشته بودم جلوی دهنم و همین جور خودمو خالی می کردم. بابا قربون صدقم رفت و مطمئن شدم از دستم دیگه عصبانی نیست.
دیگه اختتامیه ی گریه زاریم بود دماغمو کشیدم بالا و با دستمال اشکامو پاک می کردم که یکی محکم زد از کمرم : بسه دیگه دختر عمو ...گریه اصلا بهت نمیاد ،انقد زشت میشی که نگو!
-الهی دستت بشکنه محمد...خبرت نمی تونی مثل آدم ...آخ کمرم..
-کشتی دخترمو..بیا اینجا بابا!
نشستم لبه ی تخت و بابا یه بوسه ی خوشگل کاشت رو پیشونیم و من توآغوش امنش غرق خوشبختی شدم.
ساعت 6 بیدار شدم. جلوی پنجره وایسادم و در یک حرکت پرده رو کنار زدم... توقع داشتم حداقل چند سانت برف رو زمین باشه اما با دیدن حیاط خالی لب و لوچم آویزون شد؛ (پیشونیمو چسبوندم به شیشه) دی ماه داره تموم میشه، پس چرا امسال برف نمیاد؟
دیشب آسمون سرخ بود فکر کردم توی یه روز برفی از خواب بیدار میشم اما انگار زمستون امسال، فقط سوز و سرماشو برامون کنار گذاشته... آه بیخیال!
بابا از بیمارستان مرخص شده اما فعلا شرکت نمیاد. دکتر گفته باید استراحت کنه.
کارم یکم بیشتر شده و گاهی وقتا مثل امروز دانشگاهو می پیچونم و به کارگاه سر می زنم .
گزارش کارها مرتب به جناب رئیس می رسه و خلاصه حواسش به همه چیز هست.
بعد از نماز ،اول از هر کاری گوشیمو از شارژ کشیدم و گذاشتم تو کیفم که یه وقت یادم نره
عین یه دختر خوب مسواک زدم و آماده شدم؛ یه مانتوی مشکی پوشیدم با شلوار کشی (امروز باید برم کارگاه پس باید لباسم هم ساده باشه، هم راحت!)
موهامو پیچوندم و یه کلیپس کوچولو بهش زدم. یه روسری سفید آبی پوشیدم و پشت سرم گره زدم، شال گردن سفیدمم برداشتم و رفتم پایین. مامان برام تخم مرغ درست کرد اونم با روغن فراوان!
وقتی سیر شدم دستت درد نکنه ای گفتم ویه سیب گنده هم برداشتم (میدونید که برای پیچوندن مسواک!)
همش دکترا میگن وقتی از خواب بیدار میشید مسواک بزنید؛ ما هم میگیم چشم ولی دوباره که نمی تونم!!!
کاپشن نخودی رنگمو از رخت آویز برداشتم. پیش به سوی یه روز پر کار...
بیچاره راننده چند دقیقه ای هست که منتظرمه. تا برسم به ماشین، با چندتا گاز گنده حساب سیب رو رسیدم و باقیشو شوت کردم تو سطل آشغال.
سوار شدم و با همون دهن پر سلام دادم. وقتی جواب سلامم رو شنیدم به صورت راننده نگاه کردم با دیدن یه پسر جوون پشت فرمون به سرفه افتادم. دستمو گذاشته بودم جلوی دهنم و سرفه می کردم اصلا یه وضعی بود!
_خوبی؟... چی شد؟

ادامه دارد...

نویسنده : مریم افتخاری فر
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان خنده هایم را پس بده(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۳۱
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی