پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 199

لبخند زدم: باورم نمیشه اینجاییم. اینجا رو یادته؟ به پهنای تاریک دریا چشم دوخت. نسیم خنکی از سطح آب بر می خاست و به دورمان می پیچید :خوب یادمه ...چقدر با خودم جنگیدم تا مزاحم زندگی کردنت نشم... وقتی روی اسب جلوم نشسته بودی، هزار بار دلم می‌خواست همینطور در آغوش بگیرمت... دختری به سرسختی تو به عمرم ندیدم.
نگاهش کردم و او در فاصله ی کوچکی در حالیکه گرمی نفسش را روی پوست صورتم حس میکردم، به نگاهم خیره شد: تو از من یه مرد عاشق ساختی... . در حالی که با حسرت و لذت نگاهم می کرد لبخند زدم: پس یعنی تا به حال عاشق نشدی؟ به نگاهم خیره مانده بود. نگاه تب دار ش تنم را در حرارتی دلپذیر می‌سوخت. وقتی محو تماشایم می‌شد، در احساسش ذوب میشدم: هرگز اینقدر عاشق نبودم... تو به من فهموندی که عشق چیزی فراتر از هوس و شیفتگی... و اینکه عشق مثل هوس کثیف و خودخواهانه نیست. نگاهش مرا را تا حد جنون بیقرارم می‌کرد. بی اختیار دستم را کنار صورت اش گذاشتم: خوشحالم که با توام ... .قبل از اینکه جمله ام تمام شود کمرم را روی دستش خوابانید. صورتم را غرق بوسه کرد و مرا در آغوش فشرد :خیلی منتظرم گذاشتی.... . مرا روی دستانش بلند کرد و برخاست تا به سمت ویلا برویم .چراغ های خاموش ویلا نشان می‌داد که سایرین در خوابند.
***
صدای دانه های ریز باران بهاری در تاریکی شب سکوت را می شکست. این اولین شبی بود که کیان به دور از تمام ترس‌ها و تردید هایش با باران عزیزش بود .او به آرامی کودکی شیرین در آغوشش آرمیده بود و کیان خواب زده زیر نور آباژور به چهره معصوم و پر آرامشش چشم دوخته بود .نفس کشیدن در کنار او برایش لذت بخش ترین چیز در دنیا بود و حالا که او رام آغوش گرمش بود، هیچ چیز از دنیا نمی خواست. از تماشای او سیر نمی شد و دلش نمی‌خواست پلک بزند. دیوانه وار عاشق آن موجود دوست داشتنی بود و هرگاه ذره‌ای از او دور می شد، احساس خفگی می کرد .جای زخم های روی صورتش کاملا بهبود یافته بود. اما روی سرشانه اش هنوز ردی از بریدگی بود، که به نظر می‌رسید برای همیشه بر آن قسمت از بدنش نقاشی شده است. دیدن اثر آن بریدگی آن شب وحشتناک را برایش تداعی کرد. تمام تنش سست شد و بی اختیار او را به سینه اش فشرد .هنوز افکارش سامان نیافته بود که صدای آرام و کوتاه گوشی اش به او فهماند پیامی دارد. گوشی اش را از کنار بالشت برداشت و نگاهی به صفحه اش انداخت. باورش نمی‌شد اما درست می‌دید. پیام از طرف پدر باران بود." اگر بیداری بیا زیر آلاچیق". آن وقت شب... زیر باران... پیامک بی دلیل دلشوره به جان کیان انداخت . او در کمال بی‌میلی آرام و بیصدا از کنار باران برخاست.
لباسش را پوشید و از اتاق خارج شد .به نظر نمی رسید در آن وقت شب، کسی جز آن دو بیدار باشد. وقتی به زیر آلاچیق رسید اندکی خیس شده بود و از دیدن چهره گرفته آقای نیکخواه قلبش در سینه فشرد: سلام... .
پدرباران لبخند تلخی بر لب نشاند و دست او را به گرمی فشرد: متاسفم پسرم، مجبور شدم این وقت شب مزاحمت بشم.
کیان به فاصله اندکی از او روی نیمکت چوبی دور آلاچیق نشست و در حالیکه بسیار برای دانستن دلیل حضور آقای نیکخواه در آنجا کنجکاو بود لبخند زد: بفرمایید آقای نیکخواه من در خدمتم .پدر باران با تردید به او چشم دوخت .از نگاهش می شد فهمید برای بیان خواسته اش با خود کلنجار می رود. مکث طولانی او، صدای بی وقفه بارش باران و کنجکاوی ،همه و همه کیان را آزار می داد بالاخره آقای نیکخواه نجوا کرد: میتونم باهات راحت باشم؟
- البته ...من در خدمتتون هستم.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۳/۳۱
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی