پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 200
آقای نیکخواه ۳ عکس از جیبش بیرون آورد و به دست کیان داد: با دقت به اینا نگاه کن پسرم .کیان نگاهی دقیق به عکس ها انداخت .اولین متعلق به یک سالگی باران بود در آغوش پدرش. دومی عکس تقریبا ۱۰ سالگی اش بود که روی زانوی پدرش نشسته بود و سومی عکس نسبتاً جدیدی بود که کنار پدرش ایستاده بود و هر دو دست به گردن هم انداخته بودند .تماشای تمام آن عکس ها برای کیان لذت بخش بود. بعد از دیدن آنها نگاهش را به آقای نیکخواه دوخت و لبخند زد :بهش حسودیم میشه که پدری مثل شما داره. آقای نیکخواه لبخند تلخش را تکرار کرد و سرش را با تاسف تکان داد: اون حاصل تمام عمر ماست .حاصل یک زندگی عاشقانه ...شاید مادرش اونو به دنیا نیاورده باشه، اما فقط ما پدر و مادر واقعیش هستیم ....ما با هر لبخندش خندیدیم و تنمون با هر آخی که گفته لرزیده... شب‌هایی که بیمار بود تا صبح بالای سرش بیدار موندیم. و با هر نفسش نفس کشیدیم. اما حالا...( قلب کیان ناگهان تیر کشید .اما به سکوتش ادامه داد:) حالا تو داری اونو از ما میگیری.
کیان با تردید لب گشود: من چنین قصدی ندارم آقای نیکخواه. من هرگز.... . پدر باران نگاه جدی و دردمند اش را به او دوخت: اما این حقیقت داره ...ما به تو مدیونیم و تو سعی کردی از این موضوع سوء استفاده کنی( کیان جا خورده بود و قدرت دفاع از خودش را در برابر او نداشت )زندگی تو سراسر خطره. تو با خودخواهی تمام عاشق اون شدی... عاشق تنها ثمره زندگی ما. من دخترم رو روی دستام و توی آغوشم بزرگ کردم و اجازه ندادم خاری به پاش فرو بره... اما تو ،تو داری با قساوت تمام اونو وارد زندگی پر خطر خودت می کنی و در کمال بی شرمی میگی که دوستش داری .چطور دوستش داری در حالی که بعد از این معلوم نیست چند سال ،چند هفته، یا چند روز کنارت زنده بمونه.
- آقای نیکخواه!!!
-فقط گوش کن. من نمیخوام چیزی بشنوم.( آقای نیکخواه برخاست و پایین پای کیان زانو زد. کیان معترضانه خواست مانع او شود ،اما او با اکراه به کیان چشم دوخت و ادامه داد) من حاضرم به خاطر زندگی دخترم بهت التماس کنم ...خودتو از زندگیمون بیرون بکش .بزار زندگیشو بکنه. باید بهش نشون بدی اونی که فکر میکنه نیستی... شاید یه مدت بهش سخت بگذره اما بالاخره فراموشت می کنه.( کیان ناباورانه او را می نگریست و قدرت تکلمش را از دست داده بود) تو فرزندی نداری .اما همه میگن این دختر کوچولو رو که برای مراسمش اومدیم، به اندازه دخترت دوست داشتی. پس باید حال منو یه کمی درک کنی( آقای نیکخواه ملتمسانه ادامه داد) به کفن دخترت که هنوز خشک نشده قسمت میدم... .
کیان اجازه نداد او جمله اش را تمام کند: تنم رو نلرزونید آقای نیکخواه... .
-اگه تنت میلرزه یعنی میتونی حال الان منو درک کنی (حالا این کیان بود که در برابر او زانو می زد :)چیکار می کنی ؟!
-زندگیمو ،هرچی که دارمو بگیرید، اما از من نخواهید که از باران دور بشم... .
آقای نیکخواه با عصبانیت شانه های او را گرفت و محکم تکانش داد: من اجازه نمیدم باهاش ازدواج کنی .کاری می کنم رهات کنه .
-اگه اونو از من بگیرید نمیتونم زنده بمونم.
- برام مهم نیست چی به سرت میاد .حاضرم دینی رو که به گردنمون داری هر جور بخوای تلافی کنم ،اما نه با زندگی دخترم... دیگه بهش نزدیک نشو وگرنه کاری می کنم که بهت پشت کنه. خودت رو بین ما قرار نده ،چون هرچقدر که عاشقت باشه بازنده این بازی تویی. من نمیزارم زندگیشو تباه کنی .اگر واقعا دوستش داری به همه ثابت کن و پا تو بکش کنار... بزار زنده بمونه و زندگی کنه.
***
صبح وقتی با صدای مادرم بیدار شدم، کیان کنارم نبود. برایم عجیب بود. غیبت طولانی اش تا بعد از ظهر همه را نگران کرده بود. حتی موبایلش را هم جواب نمی داد .بعد از ظهر همه رفتیم سر خاک. بعد از مدتها مصطفی را بار دیگر سر خاک در قامتی سیاه پوش میان جمعیت دیدم. سحر کمی لاغر شده بود و صورت استخوانی اش کمی رنگ پریده تر از قبل می نمود. همه دوره قبر یستاده بودیم و در ضمن خواندن فاتحه به روضه ای که خوانده می‌شد گوش می دادیم. نگاه مصطفی پر از اعتراض بود .اما من به قدری نگران کیان بودم که حال خودم را نمی‌فهمیدم. در انتها جمعیت در حال پراکنده شدن بود که بعد از صحبت با بقیه رو به روی مصطفی ایستادم و او نگاه شماتت بارش را به من دردوخت :انتظار نداشتم اینو توی دستت ببینم .نگاهی به حلقه انداختم: نفهمیدم چطور شد، اما مطمئنم که تصمیم درستی گرفتم.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۳/۳۱
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی