پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 60
خیلی زود فهمیدم که منظورش از موضوع جریان تصادف من نیست.
- منظورتون کدوم موضوعه آقای سمیعی؟
با تعجب گفت: 《یعنی شما خبر ندارید؟》
- نه، امروز اتفاقی برام افتاد و به موبایل دسترسی نداشتم. اتفاق بدی افتاده؟
آرام خندید.
- نه، اتفاق خیلی خوبیه، یه قدم خودمون رو به قاتل نزدیک تر می کنه.
نور امید در دلم درخشید. یک اتفاق خوب که می تواند طوفان را نجات دهد؟
با بی طاقتی روی تخت نشستم و پرسیدم:
- آقای سمیعی اداره آگاهی چی گفت؟
- زنگ زدن و گفتن برم اون جا.
کلافه از اذیت کردنش هایش، گفتم: 《فقط همین؟》
خندید و با شیطنت گفت: 《اول شما بگید که چرا امروز در دسترس نبودید؟》
- چیز مهمی نبود.
- مطمئنید؟
- بله، حالا می شه بگید که آگاهی چی بهتون گفت؟
دست از خنده برداشت و با صدایی سرشار از ذوق گفت: 《بالاخره تونستن اونی که به طوفان چاقو زده رو بگیرن》.
گیج شدم.
- ولی اون رو که همون موقع گرفتن.
- اون مرد اعتراف می کرد که چاقو نزده، شاهدا هم دستش چاقویی ندیده بودن، خب به خاطر دعواش با طوفان، مضنون اصلی پرونده بود ولی آگاهی تحقیقاتش رو تموم نکرد و بالاخره کسی که تو دعوای طوفان با اون مرد از موقعیت سو استفاده کرد و تو شلوغی بهش چاقو زد رو گرفتن.
خوشحال گفتم: 《واقعاً؟》
- آره، آگاهی داره ازش بازجویی می کنه، می خوان بفهمن کی اجیرش کرده که بی خصومت قبلی به طوفان چاقو زده؟ احتمالاً کسی که اجیرش کرده، همون قاتله. آگاهی اعدام رو عقب انداخته تا تحقیقات کامل!
قلبم داشت از این حجم خوشحالی منفجر می شد. این همه خبر خوب در کمتر از نیم ساعت؟ نه قلبم تاب ندارد!
- این خیلی خوبه، عالیه! باورم نمی شه که یه روزه همه چیز به نفع خودمون از این رو به اون رو بشه.
- مثله یه رویا می مونه.
- آره، برادرتون رو دیدید؟
- نه، بعد از شنیدن این خبر، رفتم ملاقاتش ولی نیومد.
از این سرتقی و لجبازی طوفان حرصی شدم. تا کی می خواست به این قهر کودکانه اش ادامه دهد؟
- برادرتون تو لجبازی رو دست نداره.
- آره، درسته! ساره هم از دست این یه دندگی و لجبازیش عاصی بود.
جمله ی دوم لبخند را روی صورتم خشکاند و تمام بدنم را سِر کرد، انگار که فلج شده باشم و بعد درد عمیقی را در قلب لعنتی ام حس کردم. دخترک عاشق کز کرده در کنج قلبم، داشت بی صدا به حالم اشک می ریخت.
- خانم ایزدیار؟ چی شد؟ خانم ایزدیار؟
صدا زدن های مکرر طاها سمیعی مجبورم کرد که لب باز کنم و زبان سنگین شده ام را تکان بدهم.
- چیزی نیست یه لحظه حواسم پرت شد، چیزی گفتید؟
- حالتون خوبه؟ از وقتی زنگ زدم انگار کسالت دارید؟
با همان گرفتگی و حالت خراب، به سختی جواب دادم:
- یه تصادف کوچیک داشتم امروز صبح که خدا رو شکر به خیر گذشت.
نگرانی در صدایش دوید.
- تصادف کردید؟ با چی؟ چطور؟
آن جمله اش تا ته قلبم را سوزانده بود و حال صحبت کردن نداشتم.
- چیز مهمی نبود، با یه موتور تصادف کردم.
- الان کدوم بیمارستانید؟
- بیمارستان میلاد.
با دلخوری گفت: 《کاش زودتر خبرم می کردید تا بهتون سر بزنم، ناسلامتی منم پزشکم》.
- چیز مهمی نبود که بخوام نگرانتون کنم.
- تصادف شما مهمه! من تو این بیمارستان کار می کنم، فردا حتماً میام عیادتتون.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۳/۳۱
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی