پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 158
قلبش پر از کینه شد و نفسش را با حرص بیرون داد.
- نمی دونستم کجا باید پیدات کنم. بعد از این که ازدواج کردی هر چی که گشتم پیدات نکردم. خیلی شرمنده بودم و هستم. این مدت منم همش حس عذاب وجدان داشتم و انگار که دیگه دیوونه شدم. نتونستم تو اون خونه تحمل بیارم و اومدم اینجا. دلم می خواست بازم ببینمت. ببینمت و ازت بخوام منو ببخشی.
سرش را زیر انداخت و اشکش را پس زد. باید می بخشید؟!
شاید اگر آن شب پدرش آن گونه با او رفتار نمی کرد، اگر به حرف هایش گوش می داد، اگر زمانی که تازه همراه با اردلان از خانه ی بهادر فرار کرده بودند، آن قدر بی مهری نمی کرد، اکنون خیلی چیزها فرق داشت و گلشیفته این همه عذاب را آن همه اشک و غم را متحمل نمی شد و هیچ چیز این گونه نمی شد.
آهی کشید که جواب داد: بابا جان می دونم بد کردم. اون قدری شرمنده ات هستم که حتی نمی تونم تو چشمات نگاه کنم. می دونم برات سخته اما ببخش منو گلی. منم حال خوبی ندارم و مهمون امروز و فردام؛ بذار سرم رو راحت رو زمین بذارم.
با تمام دلخوری و دلگیر بودنش گفت: خدا نکنه.

لبخندی از مهربانی دخترش روی لبانش نشست.
می دانست که گلشیفته اش آن قدر مهربان است و دلی به بزرگی دریا دارد که او را خواهد بخشید.
- این چند سال رو کوتاهی کردم، خودم می دونم. اما از این به بعد تا هر وقت که زنده باشم و نفس بکشم، نمی ذارم آب توی دلت تکون بخوره. وسایلت رو جمع کن و بیاین این جا پیش خودم زندگی کنید.
دلش می خواست بماند؛ اصلا نه چاره ای جز این داشت و نه جایی برای رفتن اما دلگیر بود.
- آخه...
با غم زمزمه کرد: منو بیشتر از این شرمنده ی خودت نکن گلی. خیلی باهات بد کردم اما دیگه نمی ذارم بهت سخت بگذره. خواهش می کنم این جا بمون. بذار منم این آخر عمری دلم خوش باشه.
اشکی از روی گونه اش لغزید و قلب گلشیفته را به درد آورد. طاقت نداشت پدرش را این قدر شکسته و ضعیف و بیمار ببیند. نمی دانست بیماری اش چیست اما رنگ به صورت نداشت و لاغرتر و ضعیف تر از همیشه نشان می داد.
- می مونی گلی؟
لحنش پر از التماس بود و چشمانش پر از اشک و غم.
نتوانست نه بگوید و با چانه ای که از بغض می لرزید و چشمان زیبایش از اشک برق می زد جواب داد: می مونم.
لبخندی روی لب های پدر آمد و خواست چیزی بگوید که صدای به هم خوردن در به گوش رسید و گفت: سعید هم اومد.
پرسشی نگاهش کرد.
- همون داداشت که نتونستی ببینیش.
گلشیفته با ذوق لبخندی روی لب هایش جا خوش کرد و با دیدن پسر نوجوان و قد بلندی که داخل آمد، از جا بلند شد؛ چه قدر دلش می خواست او را ببیند.
سعید متعجب نگاهش را بین گلشیفته و بچه‌هایش چرخاند که با گفته ی پدرش که خواهر اوست، لبخندی روی لبان او هم نشست و یک دیگر را در آغوش کشیدند.
همان روز به خانه برگشت و وسایلشان را جمع کرد و به خانه ی پدر بازگشت.
با تمام دلخوری اش اما حس خوبی داشت؛ زیادی دلتنگ آن دو بود.
برادر شانزده ساله اش که چهره و اخلاقی شبیه به خود گلشیفته داشت؛ شیطنت ها و به قول پدرشان سرتق بازی هایش، مانند خودش بود البته گلشیفته ی گذشته که حالش خوب بود، خوشبخت بود نه این گونه در اوج جوانی اش، کوله باری از غم ها را به دوش بکشد.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۳/۳۱
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی