پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 201
- امیدوارم پشیمون نشی (گرچه دیدن حلقه ام ناراحتش کرده بود، اما می‌دانستم از ته دل برایم آرزو می کند )فکر می کنم یه دوست خوب رو از دست دادم .به نظر نمیاد از حرف زدن ما خیلی خوشش بیاد. همه دارن میرن. مثل همیشه آخر همه میاد.
با تعجب نگاهی به انتهای مسیر نگاه مصطفی کردم و با دیدن کیان که به ماشینش تکیه زده بود قلبم روشن شد و جان گرفتم. اصلا نفهمیدم چطور خودم را به او رساندم .دیدن سر و وضع آشفته اش نگرانم کرده بود: معلومه از صبح تا حالا کجایی؟! داشتم سکته میکردم! چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ کجابودی؟ به قدری ناراحت به نظر می رسید که دلم به حالش میسوخت. دستم را گرفت و فقط نجوا کرد: آروم عزیزم... خودتو به خاطر من ناراحت نکن .بعد از رفتن همه نوبت او بود که سراغ مریمی برود. با گام‌های شل و وارفته به سمت قبر می رفتیم که ناگهان در دو قدمی قبر بغضش ترکید .دیدن او با آن حال اشکم را در می آورد. به زحمت قدمی دیگر برداشت و در حالی که های های می‌گریست کنار قبر زانو زد. شانه هایش از فرط اندوه می لرزید و به پهنای صورت اشک می ریخت. بی صدا کنارش نشسته بودم. او برای مریمی و من برای او می گریستم. او طوری می گریست که گویی مریمی را همان لحظه در برابر دیدگانش به خاک سپرده اند. اوج اندوه را می شد در صدای هق هقش خواند .دلم می خواست می توانستم کمکش کنم، اما به قول مادرم گاهی گریه تنها راه خالی شدن بود. پس بهترین راه سکوت و ماندن در کنارش بود. بعد از چیزی حدود نیم ساعت به زحمت از مریم جدا شد و به سمت ماشین رفتیم. حالش همچنان بد بود. نزدیکش که راه میرفتم، به راحتی بوی مشروب را حس می کردم .«چرا چنین حالی داشت؟» این چیزی بود که هر بار نگاهش می کردم از خودم می‌پرسیدم و جوابی برای خودم نداشتم .در فضای بسته ماشین نفس کشیدن برایش به قدری دشوار بود، که به نظر می‌رسید دچار نفس تنگیست. دلم می خواست برایش کاری میکردم و اگر میشد گوشه کوچکی از اندوهش را از روی شانه هایش برمیداشتم. برای دقایق طولانی در سکوتی تلخ سرش را روی فرمان گذاشته بود و فکر می کنم بی صدا می گریست. لرزش آرام شانه‌هایش اینطور نشان می داد. بالاخره بی آنکه بخواهم لب هایم جنبید و صدایی در حنجره ام گم شد :چی شده کیان؟!
ایکاش چنین سوالی نکرده بودم. بار دیگر بغض سنگینش سر باز کرد. نگاه اشک بارش را به من دوخت. چشمان زیبایش سرخ تر از همیشه بود و لب هایش می لرزید .بازویم را گرفت و مرا به سمت خودش کشید .حصار تنگ بازوانش داشت استخوان هایم را در هم می شکست. مرا طوری به سینه اش می ‌فشرد، گویی این آخرین بار بود که می تواند چنین کاری بکند. در حالی که پیشانی و موهایم را می بوسید زیر گوشم نجوا کرد: منو ببخش قبل از اینکه ازم متنفر بشی. در آن لحظه حس می کردم هیچ همدردی نمی تواند حالش را بهتر کند. دستانم را آرام پشتش گذاشتم و نوازشش کردم: من هرگز از تو متنفر نمیشم... .
همه به خانه بابا عزیز رفته بودند و هنگامی که ما جلوی در رسیدیم پدرم نیز جلو در بود و داشت به ماشین اش رسیدگی می‌کرد. گرچه او با روی باز از ما استقبال کرد، اما در نگاه کیان حس غریبی بود. قبل از اینکه وارد خانه شویم پدرم با لبخند او را صدا کرد: پسرم میشه چند لحظه بمونی؟ بی اختیار به کیان نگریستم حال کسی را داشت که گویی می خواهند جانش را در کمال نارضایتی از او بگیرند. می دانستم که پدرم مهربان و دل رحم است، اما باز هم طاقت نیاوردم لای در ایستادم و گفتم: بابا جون یه لحظه می آی؟ پدرم شاد و سرحال به سمتم آمد. زیر گوشش آرام نجوا کردم: بابا جون تو رو خدا به خاطر غیبتش چیزی بهش نگید .خیلی ناراحته. اون هنوز با مرگ مریمی کنار نیومده. پدرم لبخندی ملایمی بر لب نشاند: خیالت راحت باشه عزیز دل بابا. من یه کار دیگه باهاش دارم. با خیال راحت لبخند زدم و با صدای کمی بلندتر در حالی که برای کیان که کنار ماشین پدرم ایستاده بود دست تکان می دادم گفتم: من میرم داخل .زود بیای... برات چای میریزم. او با وجود اندوه عمیق قلبی که داشت سعی کرد لبخند بر لب بنشاند.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۳/۳۱
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی