پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 61
لحنش با محبت بود. لبخندی زدم، انگار که او می بیند.
- نیازی نیست به خودتون زحمت بدید.
- چقدر تعارف می کنید خانم ایزدیار؟ کاری ندارید؟
- نه، خیلی ممنون، بعدشم من خیلی اهل تعارف نیستم.
- قشنگ معلومه، زیاد مزاحمتون نمی شم، خداحافظ.
پر حرص جوابش را دادم و گوشی را روی میز فلزی جلوی تخت گذاشتم. آخرش از دست این دو برادر لجباز که فقط حرف حرفه خودشان است، سکته نکنم، هنر کرده ام.
دوباره سر جایم دراز کشیدم و به ساعت روی دیوار نگاه کردم، نیم ساعت مشغول صحبت با طاها سمیعی بودم!؟
آهی کشیدم، خودمم هم حال خودم را نمی دانم، ناراحتم یا شاد؟ به ساره حسادت می کنم و غبطه می خورم و از خودم به خاطر این احساسات متفر می شوم، درونم پر از حس های متناقض است و این دیوانه ام می کند.
کاش راه رهایی بود و چاره ای برای فرار از احساسات ویران کننده ام داشتم.
تنهایی اتاق داشت خسته ام می کرد، نمی دانم چه لزومی داشت که رامبد اتاق خصوصی بگیرد؟
بعد از مدتی گوسفند شمردن، در باز شد و بابا برگشت، با دیدن نایلون ساندویچ بلند شدم و روی تخت نشستم. بابا نگاه مشتاقم را که دید، گفت: 《الکی ذوق نکن! تو قرار نیست از این آت و آشغالا بخوری》.
چشم درشت کردم.
- برای شما آت و آشغال نیست ولی برای من هست؟
روی صندلی کنار تخت نشست و میز فلزی تخت را سمت خودش کشید.
- چرا برای منم آت و آشغاله ولی من مجبورم بخورم.
غذای من را هم آوردند و در ناعدالتی تمام من مجبور به خوردن سوپ جو شدم و بابا هات داگش را نوش جان کرد.
بعد از غذا بود که از شدت بیکاری از بابا پرسیدم:
- بابا آخرین قهرت با مامان کی بود؟
پا روی پا انداخت و بعد از کمی فکر کردن گفت: 《سیزده سال پیش بود فکر کنم، اون موقع رامبد پونزده سالش بیشتر نبود، تو مدرسه با یکی از هم کلاسی هاش دعوا کرده بود و دستش شکسته بود، مامانت اصرار داشت که از پسره شکایت کنیم ولی من مخالف بودم، برای همین یه دعوای لفظی کردیم》.
خندید و ادامه داد:
- تنها اختلاف نظر من و مامانت تو کارای تو و رامبده.
- مامان زیادی سخت می گیره.
- نمی شه این طوری گفت. من و تو مادر نشدیم که اون رو درک کنیم، پس نمی تونیم نظری هم بدیم.
بابا شاید متوجه نمی شد ولی در تمام حرف هایش از مامان دفاع می کرد و این کارش برایم قابل تحسین بود.
همان طور که انگشت هایم را در هم گره زده بودم، سوال دیگری که ذهنم را بسیار مشغول کرده بود، پرسیدم:
- بابا می خوام بدونم شما از ته دلتون چی می خوایید؟ این که پرونده رو ادامه بدم یا ول کنم؟
صاف در چشم هایم زل زد.
- دوست دارم پرونده رو ول کنی!
وا رفته به بابا نگاه کردم، انتظار این پاسخ رک و صریح را نداشتم. این که بابا همچین چیزی بگوید، برایم قابل هضم نبود.
بابا دستم را گرفت و کبودی جای سِرُم را نوازش کرد.
- اگه بخوام با خودم صادق باشم، چیزی که از اون ته قلبم می خوامش اینه که پرونده رو همین حالا ببندی ولی خیالت راحت هیچ وقت همچین چیزی ازت نمی خوام.
نفسی گرفت و ادامه داد:
- اگه الان وسط راه بهت بگم پرونده رو ببند، یاد می گیری که تمام کارات رو نصفه انجام بدی و مسئولیت پذیر نباشی. بعدشم این کار از انسانیت به دوره، تو مسئولیت زندگی یکی رو قبول کردی و نه حق و نه اجازه ی جا زدن نداری، این طوری مثله جراحی می شی که دم اتاق عمل، از انجام دادن عمل اجتناب می کنه. درسته آدم باید به حرف قلبش گوش بده و بهشون عمل کنه ولی اون حرفاییه که از فیلتر مغزش هم عبور کرده باشه، قابلیت اجرایی شدن دارن وگرنه که قلب خواسته های نامعقول زیادی داره.
از حرف هایش هیچ چیز نفهمیدم، زبان روی لب خشکیده ام کشیدم و در جواب سخنرانی اش تنها گفتم: 《شما که نمی خوایید مانع من بشید؟》
خندید و سرش را تکان داد.
- خیالت راحت، مانعت نمی شم.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۳/۳۱
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی