👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 159
غم و درد زیاد داشت اما کاری از دستش بر نمی آمد؛ به خاطر بچهها مجبور بود سر پا باشد و طاقت بیاورد و در تربیت درست آن ها بکوشد که مبادا آینده شان مثل خودش شود.
دو هفته ای آن جا مانده بود. از همیشه حالش بهتر بود؛ گویی کمی از آرامش از دست رفته اش را به دست آورده بود. بچهها نیز از همیشه خوشحال تر بودند.
گلشیفته نیز از این وضع راضی بود اما چیزی که به شدت اذیتش می کرد، بد شدن روز به روز حال پدر بود. روز به روز داشت بدتر می شد و حتی نمی گفت بیماری اش چیست.
آن قدری اوضاعش بد بود که در رختخواب افتاد و توجهی نیز به اصرارهای گلشیفته برای رفتن به بیمارستان نمی کرد.
کنار تختش نشسته بود و در حال گذاشتن قاشق های سوپ در دهانش بود.
خیره به دخترش نگاه می کرد.
- کاش می اومدین می رفتیم مریض خونه.
سرفه های پی در پی امانش را بریده بود و نفس هایش به سختی بالا می آمد.
- من کارم از این چیزا گذشته دیگه.
- این جوری نگو بابا.
دست لرزانش را روی دست گلشیفته گذاشت.
- خواهش می کنم منو ببخش گلی. هر وقت که نگات می کنم و این حالت رو می بینم از خودم بدم میاد و شرمنده ات میشم. نذار برم و اون دنیا پیش مادرت شرمنده شم که از دخترش مراقبت کنم. گلی بابا، منو می بخشی؟
گلشیفته با چشمان لبالب اشک نگاهش می کرد.
- این جوری نگو بابا. حالت خوب میشه.
لبخند تلخی روی لبش نشست.
- می دونم برات سخته اما سعی کن منو ببخشی بابا جان.
اشکی از چشمانش روی گونه اش غلتید.
سختی کشیده بود اما پدرش را دوست داشت و نمی توانست این گونه با این حال نزار ببیند.
هق زد: می... بخشم.
لبخند تلخ پدر عمق گرفت و به دخترش خیره شد.
آن شب برای پدر به صبح نرسید و از دنیا رفت.
غریبانه و دلگیر خاکسپاری انجام گرفت و گلشیفته از همیشه تنهاتر و بی کس تر شده بود.
پدر همان شب وصیت کرد که این خانه برای گلشیفته است و باغی که به تازگی خریده بود برای سعید.
گلشیفته نیز آن خانه را با وجود آن خاطره ی تلخ، مرگ پدر، اما دوست داشت و تصمیم گرفت برای همیشه آن جا بماند.
* * * * *
حال جاوید خوب شده بود و قرار شده بود که امروز راه بیفتیم.
زیپ چمدان کوچکم را بستم و شالم را مرتب کرده و از اتاق بیرون آمدم.
قرار بود جاوید همراه مامان گلی دنبال من بیایند و سپس راه بیفتیم.
با شنیدن صدای زنگ، چمدان را برداشتم و در را باز کردم.
هر دو با مامان و بابا سلام و احوالپرسی کردند.
هر دو کلی به جاوید سفارش کردند که آرام و با احتیاط رانندگی کند.
مامان با نگرانی همیشگی اش گفت: خزان جان، مامان رسیدین حتما زنگ بزن.
چشمی گفتم و پس از آن که از زیر قرآنی که مامان برایمان آورده بود، رد شدیم، سمت ماشین رفتیم.
مامان گلی در عقب را باز کرد و بی توجه به تعارفات و اصرارهای من برای نشستن در صندلی جلو، همان عقب نشست.
به راه افتاد و از آینه ی بغل آب ریختن مامان پشت سرمان را دیدم.
رو به مامان گلی گفتم: کاش شما می اومدید جلو. این جوری نمیشه.
از همان لبخندهای مهربان همیشگی اش روی لب نشاند.
- راحت باش عزیزم. من که قرص هام رو بخورم، خوابم می بره. این جا باشم بهتره، شما هم راحت ترید و می تونید حرف بزنید.
نویسنده: فاطمه احمدی
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۳/۳۱