پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 165
از اتاق بیرون رفت و من هم پس از عوض کردن لباس هایم پیش بقیه رفتم.
بعد از ظهر بود که تصمیم گرفتیم که سری به قبرستان و مقبره ی اردلان بزنیم.
جاوید جلوتر از ما رفت و نگاه جستجوگرش را میان قبرها چرخاند و به یکی از آنها اشاره کرد: اینه.
سنگ سیاه رنگی بود که به دلیل گذشت زمان، زمین نشست کرده بود و سنگ کاملا به زمین چسبیده بود.
جاوید با بطری آبی که همراه خود آورده بودیم، سنگ پر از گرد و غبار را شست.
هر سه در سکوت و زیرلب فاتحه ای خواندیم. نگاهی به جاوید کردم که سری تکان داد و از جا بلند شد. ترجیح می دادیم مامان گلی را کمی تنها بگذاریم.
جاوید رو به مامان گلی که خیره بود به نوشته های روی سنگ گفت: ما همین دور و بریم. چند دقیقه دیگه میایم.
تنها به تکان دادن سری اکتفا کرد.
من هم بلند شدم و همراه با جاوید از او کمی دور شدیم.
* * * * *
گلشیفته دستی سنگ سرد کشید.
- سلام اردلان. من اومدم. می دونم بی معرفتی کردم، می دونم منتظرم بودی، می دونم بد قول بودم اما بالاخره اومدم. بعد این سال ها دلم خواست بیام پیشت. خدا می دونه که چند بار خواستم بیام اما نتونستم، توان رو به رویی با خاطرات رو نداشتم. سخت بود، عذاب بود.
آهی کشید: حواست هست دیگه به خوابم نمیای؟ مگه نمی گفتی هر جا بری منم با خودت می بری؟ حالا این همه ساله که رفتی و سراغ منم نمی گیری. تو رو نمی دونم اما من بدجور دلم واست لک زده و دوست دارم بیام پیشت. شب و روز یه لحظه هم عکست، خاطراتت از جلو چشمام پاک نمیشه.
نگاهش به خزان و جاوید که کمی آن طرف تر ایستاده و در حال حرف زدن بودند افتاد.
- راستی جاویدم رو دیدی؟ من بین بچه ها و نوه هام هیچ وقت فرق نذاشتم اما جاوید یه چیز دیگه ست! شاید به خاطر وجود اون بود که من تونستم این مدت رو طاقت بیارم. وجودش انگیزه و امید بود واسم. اما الان دیگه خیالم ازش راحته. دیگه سر و سامون گرفته. خزان هم دختر خیلی خوبیه و هر دوشون لیاقت هم دیگه رو دارند. آخرین آرزوم سر و سامون گرفتن و دیدن عروسیش بود که به اونم رسیدم. یه وقتا حس می کنم شبیه اون روزهای خودمونن. زیادی عاشقن. فقط امیدوارم سرنوشت اون ها عین ما نشه. برای خوشبختی شون میشه دعا کنی؟
لبخند تلخی روی لبانش جای گرفت.
- یه حسی دارم اردلان. نمی دونم چه جوری باید بگم، چون شاید کسی نفهمه من چی میگم. ولی یه جور حس آرامش تو قلبم نشسته. حس پرواز دارم انگار! این روزها بیشتر از همیشه منتظر و مشتاق دیدن توام. این سال ها بهم سخت گذشت اما بالاخره دیگه گذشت. ولی چیزی که قلبم می خواد، دیدن توئه.
آهی دیگر کشید؛ و چه قدر این روزها آه می کشید!
با غم صدایش زمزمه کرد: "من از نهایت شب حرف می‌زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می‌زنم
اگر به خانه‌ی من آمدی
برای من ای مهربان
چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم.
فروغ_فرخزاد"

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۴/۰۲
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی