پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 67
بابا دستم را فشرد، با دلخوری نگاه از مامان گرفتم و به او چشم دوختم. پلک هایش را با اطمینان باز و بست کرد و لب زد:
- من درستش می کنم.
ناامید نگاهی دیگر به مامان انداختم و همراه بابا به اتاقم رفتم.
- نگران نباش من درستش می کنم.
با ناراحتی روی تخت نشستم و زمزمه کردم:
- مامان تا حالا این قدر بهم بی توجه نبوده.
خنده ی آرامی کرد.
- پس بگو! دخترمون زیادی لوس شده، طاقت یکم سردی و بی توجهی رو نداره.
دلخور گفتم: 《یکم نبود》.
خندید و سرش را تکان داد.
- باشه، هر چی تو میگی. من می رم یکم باهاش حرف بزنم.
بابا را با نگاهم بدرقه کردم، امید کمی به مثبت بودن نتیجه ی حرف های بابا داشتم. مامان کوتاه نمی آمد، لااقل نه به این زودی!
از روی تخت بلند شدم و با قدم هایی آرام به سمت پنجره رفتم و به زندگی در حال جریان زیر پایم چشم دوختم. آدم ها بی توجه به یک دیگر از کنار هم می گذشتند، هر کس کاری داشت، احتمالاً هر کدام مشکلی هم داشتند، زندگی که بی مشکل نیست! اصلاً به نظر من این مشکلات بهای نفس کشیدمان است که به دنیا می پردازیم.
زانوی آسیب دیده ام تیر کشید و وادارم کرد که لبه ی پنجره بنشینم، در تمام من جنگی ویران کننده در حال وقوع بود و این داشت مرا می کشت.
نمی دانم چقدر همان جا نشستم که در اتاق باز شد و بابا برگشت. سرم را به سمتش چرخاندم و نگاهش کردم، از آن نگاه هایی که می گفت: 《دیدی نتونستی؟》
بابا جلو آمد و بوسه ای روی مو هایم زد.
- با مامانت حرف زدم، هنوز عصبانیه، باید صبر کنیم یکم آتیش خشمش کمتر شه. من دانشگاه یکم کار دارم، انجام می دم و زود برمی گردم.
بی حرف تنها سرم را تکان دادم و بابا رفت و من در آن سکوت ویران کننده فکر کردم، به همه چیز؛ به مردی که متهم بود به این که زنش را کشته، به طاها و وابستگی، به رامبد و حماقت هایش، به شیرین و حساسیت هایش و بعد به خودم... به خودم بسیار فکر کردم، به عشق در قلبم، به وجدانم، به عقلم، به همه چیز خودم فکر کردم و بعد به این نتیجه رسیدم: حال هیچ چیز و هیچ کس خوب نیست!
در اتاق بی هیچ در زدنی باز شد و مامان با قدم هایی آرام به داخل آمد.
- برات غذا درست کردم، بیا بخور.
عمیق نگاهش کردم، با نگاهی پر از حرف های ناگفته.
- سیرم، نمی خورم.
- تازه از بیمارستان اومدی، بدنت ضعیفه، باید تقویت شی.
نتوانستم جلوی پوزخند و لحن پر تمسخرم را بگیرم.
- نگرانم شدین؟
- آره، چیز عجیبیه؟
- آره، عجیبه، مادری که نمیاد ملاقات دخترش، نگران شدنش عجیبه.
- مقصر خودتی!
- من یا شما که لجبازی می کنید و من رو تحت فشار می زارید؟
وسط اتاق، با فاصله ی کمی جلویم ایستاده بود و می تازاند.
- من صلاحت رو می خودم، تو صلاح خودت رو نمی دونی!
دستم را در مو هایم بردم و کشیدمشان تا خشمم را یه طریقی خالی کرده باشم.
- صلاح من چیه؟ این که دورم یه حصار بکشی و از آدما دورم کنی که پشه نیشم نزنه؟ من رو از همه چی محروم می کنی که یه وقت اتفاقی نیفته؟
دستم را لبه ی پنجره کوبیدم.
- اتفاق همیشه هست مامان، ممکنه همین الان از لبه ی این پنجره پرت شم و بمیرم.
مامان با چشم هایی که دو دو می زد، نگاهم کرد و من صورتم را بین دستانم گرفتم و به آرامی ادامه دادم:
- اتفاق اگه بخواد بیفته، می افته، نمی شه جلوش رو گرفت مامان. چرا این قدر سر راهم سنگ می ندازی؟
لب هایش لرزید و چشم هایش پر از اشک شد.
- به عنوان مادرت چیز زیادی ازت می خوام که این طوری رفتار می کنی؟ من کی گفتم که دست از کار بکشی؟ هر چندتا پرونده که دوست داری، بگیر ولی سمت این پرونده نرو، سمت چیزای خطرناک نرو، مگه من چقدر جون دارم که هر روز از فکر تو بمیرم و زنده شم؟
با ناراحتی نگاهم را گرفتم، انگار حرف هایم ذره ای تاثیر نداشت که ادامه داد:
- فکر این که بتونی من رو از حرفم برگردونی، از سرت بیرون کن. من کوتاه نمیام، تو این مورد کاملاً جدیم.
همان موقع بود که دندان لقم را کندم و دست از امید واهی برداشتم، مامان قصد نداشت که راضی شود.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۴/۰۲
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی