پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 166
نیم نگاهی به مامان گلی انداختم که غرق حرف زدن بود.
همیشه وقتی به قبرستان می آمدم، حال عجیبی داشتم.
به فانی بودن دنیا، به اینکه هیچ چیز ماندنی نیست و روزهای خوب و بد بالاخره به پایان می رسند.
خوابیدن زیر خروارها خاک که دیر یا زود سهم هر کسی می شد.
پس چرا این قدر دل می شکانیم؟ چرا قضاوت های بی دلیل می کنیم و به کسی تهمت می زنیم بدون آن که از زندگی اش خبر داشته باشیم؟
چرا چیزهایی را که برای خود نمی پسندیم، برای دیگران می پسندیم؟!
عاقبت همه همین خاک سرد است؛ چه آدم مهربان، چه بداخلاق، چه زیبا و چه زشت، چه پولدار و چه فقیر.
می گویند دنیا دو روز است. پس نباید این دو روز را صرف کینه و نفرت به دیگران کنیم.
با صدای جاوید به خودم آمدم.
- بریم؟
سری تکان دادم و همراهش سمت مامان گلی رفتیم.
نگاهی به چشمان اشکی اش کردم و نگران پرسیدم: خوبین؟
از جا بلند شد و خاک های نشسته روی پالتوی بلند سیاه رنگش را تکاند و در همان حین پاسخ داد: آره عزیزم، خوبم.
جاوید هم نگران نگاهش می کرد: بریم؟
سری تکان داد و همراه هم سوار ماشین شدیم.
- خزان جان؟
سرم را برگرداندم و جواب دادم: جانم؟
- راضی هستی که عروسیتون رو تو همین هفته بگیرید؟ یعنی تا آخر هفته که چهار پنج روزی مونده.
کمی فکر کردم. چهار یا پنج روز زمان خیلی کمی بود و من هم نگران عمل مامان گلی بودم.
- خب چی بگم؟ ولی به نظرم بهتره بمونه واسه بعد از عمل شما. تا حالتون خوب بشه و بعدش. چون هم من و هم جاوید نگرانتونیم.
لبخند آرامش بخشی روی لبانش نشست.
- نگرانی چرا؟ هر چی که خدا بخواد پیش میاد. منم که دوست دارم عروسی شما رو ببینم، شاید دیگه نتونستم باشم و...
جاوید با اعتراض میان حرف هایش آمد: باز شما از این حرفا زدی؟
خنده ای آرامی کرد: پسرم، من دیگه سنی ازم گذشته و مهمون امروز و فردام.
این بار من معترض شدم.
- عه این حرفا چیه! انشالله همیشه سالم و سلامت باشید و سایه تون هم رو سرمون باشه. من می دونم حالتون خوب میشه، تازه بعد عمل هم می تونیم بازم بیایم این جا. مگه نگفتین بهار اینجا قشنگ تر میشه؟ پس باید خوب شین و باهامون بیاین.
لبخند دیگری زد و سکوت کرد. گرچه تنها این حرف ها برای روحیه و امید دادن به او و جاوید بود اما نگران بودم مخصوصا وقتی جاوید از خطرناک بودن عمل حرف زده بود.
در دل دعا کردم که حال او خوب شود. زیادی این زن مهربان را دوست داشتم.
مامان گلی را به خانه رساندیم و همراه با جاوید کمی در آن اطراف قدم زدیم و از هر دری حرف زدیم. از نگرانی برای مامان گلی، از زندگی زیبا اما کمی دشوار در روستا به دلیل کمبود امکانات، از زندگی و آینده مان و حتی از بچه هایمان که کلی با هم سر دختر یا پسر بودنشان کلکل کردیم.
بی توجه به سرمای هوا، تا تاریک شدن هوا بیرون بودیم.
سر سفره نشسته و مشغول خوردن شام بودیم که آهو خانم گفت: راستی گلی، چند ماه پیش یه نفر آمد این جا و می گفت وکیل توئه.
مامان گلی سری به نشانه ی تأیید تکان داد: آره، می دونم.
جاوید متعجب پرسید: واسه چی اومده این جا؟ بعدش شما در این مورد هیچی نگفته بودی.
آهو خانم به جایش جواب داد: گلی بهش وکالت نامه داده که تو ای روستا مدرسه بسازه. اون وکیله هم کاراشه هماهنگ کرده و قراره به زودی بسازنش.
من و جاوید مبهوت به مامان گلی نگاه کردیم.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۴/۰۳
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی