پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 68
طوفان:
- داداش وقت ناهاره، بیا یه چیزی بخور.
داداش! داداش! چقدر از این کلمه بدش می آید، او را به جنون می کشاند، تمام رفلکس ها بدنش را در هم می ریزد و حالش را دگرگون می کند؛ دستش لرزید، گوشه ی پلکش پرید و معده اش تیر کشید. ضعیف و رقت انگیز شده است، آن قدر زیاد که هیچ کس باور نمی کند او، طوفان سمیعی، روزی عرصه ی مدلینگ را در مشت داشته و بعد با غفلت آن را باخته! نه تنها آن، بلکه تمام زندگیش را باخته، زیرا قمار کرده، با خدا سر زندگی اش قمار کرده و تاوانش شده حال الانش!
- جان من بیا داداش، خیلی وقته درست درمون چیزی نمی خوری.
دستش را مشت کرد و چشم هایش را روی هم فشرد، با هر بار داداش گفتنش، کسی به قلبش چنگ می زد.
صدای سرد و بی روحش در اتاق خلوت پیچید.
- من داداش تو نیستم.
هیچ کس حق ندارد او را داداش صدا بزند! هیچ کس به جز طاها!
داوود بی آن که ناراحت شود، با لجبازی گفت: 《باشه، دادشم نیستی، رفیقم که هستی》.
پوزخندی زد و روی تخت سفت و سختش به سمت داوود چرخید.
- رفیق!
تمسخر و تلخی کلامش کام داوود را به تلخی کشاند، ولی دندان سر جیگر گذاشت، او را درک می کرد.
- باشه، رفیقمم نیستی، اصلاً دشمنمی ولی بیا یه چیزی بخور، زخم معده می گیری.
نگاه طوفان زده اش را در چشم های داوود دوخت.
- زخم معده بگیرم چی می شه؟
داوود تنها با ترحم نگاهش کرد و خودش با درد ادامه داد:
- ته ته همه چیز مرگه، بدتر از اون که نیست، من به تهش رسیدم، دیگه چیزی برای ترسیدن ندارم.
داوود سرش را پایین انداخت و از سلول بیرون رفت. طوفان دوباره به سمت دیوار چرخید، با درد چشم هایش را بست. فکر کرد آن خانم وکیل بدقول الان مشغول چه کاری است؟ حتماً داشت به موکل جدیدش قول آزادی می داد.
تصویر ساره و لبخند های پاک و معصومانه اش پشت پلک هایش نقش بست، سارا مطیع بود و روی حرفش حرف نمی زد، چیز هایی که مطمئنن آن خانم وکیل اهل رعایتش نبود.
زبان گزید و خودش را لعنت کرد، چه مرگش شده بود که آن دو را با هم مقایسه می کرد؟
کلافه از جا بلند شد، سرش به تخت بالای سرش خورد ولی هیچ عکس العملی که نشان دهنده درد باشد، نشان نداد، او خیلی وقت بود که هیچ چیز را حس نمی کرد؛ نه درد، نه ترس، نه گرسنگی!
داوود و بقیه هم بندی هایش که از ناهار برگشتند، حرف از فردا بود، همه اشان شوق داشتند، مانند همه ی یک شنبه ها! چون فردایش روز ملاقات بود.
- طوفان از دفتر مسئول بند کارت دارن، گفتن زود بری.
خنثی به رضا نگاه کرد و سری تکان داد، نمی دانست چی کارش دارند و برایش این کارشان مهم نبود. با بی تفاوتی از جا بلند شد و به اتاق مسئول بند رفت. سرباز ورودش را اعلام کرد و او با تقه ای به در، وارد آن اتاق منحوس شد. مسئول بند با دیدنش سری تکان داد و او حتی به خودش زحمت جواب دادن، نداد. حتی کنجکاو نشد که آن مردی که پشتش به اوست، چه کسی است؟
جلوتر رفت و به میز نزدیک شد، با دیدن طاها و چشم های سرخش نفسش بالا نیامد. طاها به محض دیدنش محکم بغلش کرد و بغض دار گفت: 《داداش》
انگار جان تازه ای در او دمیدند. او را محکم تر به خودش فشار داد.
- جان داداش؟
- دلتنگت بودم.
حریصانه با خودش گفت: 《فقط یکم دیگه بغلش می کنم، فقط یکم تا دلتنگیم بر طرف شه》.
ولی خودش خوب می دانست اگر ماه ها او در آغوشش نگه دارد، دلتنگی اش بر طرف نمی شود. صدای در آمد و چه خوب که مسئول بند آن قدر شعور داشت که بداند باید در این موقعیت آن ها را تنها بگذارد.
به سختی طاها را از آغوشش بیرون کشید و با تشر گفت: 《کی گفت بیای این جا؟》

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۴/۰۳
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی