پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #سردرد

قسمت دوم
می دانستم دوباره تلخ شده‌ام و خان‌جان را ناراحت کردم، سریع حرفم را پس گرفتم.
-ولش کن خان جان خدا بزرگه، ناشکری کردم باز می دونم.
لبخندش تلخ بود و باز هم حکایتی در چنته داشت که دل خودش را به آن خوش کند و من را نصیحت...
زیر پتو خزیدم و شروع کرد: زمان قدیم یه ثروتمند زاده‌ای سر قبر پدرش نشسته بوده و یه فقیرزاده هم یکم اونورتر سر قبر پدر خودش مشغول درد و دل بوده، ثروتمند زاده یه نگاه به فقیرزادهه میکنه و شروع میکنه به فخر فروشی؛ میگه صندوق گور پدرم سنگیه نوشته های روی سنگش رنگیه! مقبره ش از سنگ مرمر فرش شده و روی سنگ قبرش خشت فیروزه به کار رفته ولی گور پدر تو فقط یه خشت خام و یه مشت خاکه، این کجا و اون کجا! فقیرزاده هم یه نگاه به پسره می کنه و میگه: خدا رو شکر که این‌طوره، چون تا بابای تو از زیر سنگ و صندوق مرمر در بیاد بابای من رفته رسیده بهشت!
حالا مادر اون دنیا مهم تر از این دنیاست، دنیا دو روزه، یه روزش هم که گذشته، حرص هیچی رو نزن، کفرم نگو!
با لبخند در حالی که هیچ اعتقادی به حکایتش نداشتم نیم خیز شدم و محکم صورتش را بوسیدم.
- من کی کفر گفتم مادرم!؟ حق با شماست، ببخشید خوبه؟
دلش خوش بود به حکایت های عهد دقیانوسش.
چشم بستم. اگر خوابم می‌برد...
صدای امید از پشت در آمد.
-پروا بیداری؟
پتو را کنار زده و بلند شدم و در را باز کردم.
- سلام.
- به روی ماهت خوشگلم.
می‌دانست با داروهایی که به خورد خان‌جان داده، او الان خواب است که بی‌پروا ابراز علاقه می‌کرد.
از اتاق بیرون زدم و در را بستم.
- دیر کردی؟
سمت حوض وسط حیاط رفتم تا دست و صورتم را آبی بزنم.
- تا به اتوبوس برسم راه افتاد جا موندم الاف شدم.
- شام خوردی؟
شیر آب را در حوض باز کردم و قبل از جواب دادن مشتی آب به صورتم پاشیدم و بلند شدم‌.
- میل ندارم.
ابروهای پرپشت و خوش حالتش را در هم کشید.
-بی‌خود! شام خان جان رو دادم، خودم صبر کردم تو بیای باهم بخوریم.
نه می توانستم دوستش نداشته باشم نه می‌توانستم! ولی به محبتش لبخند زدم.
- گشنه‌م شد.
جذاب و دل فریب خندید.
-ناز کردن هم بلد نیستی!
پشت چشمی دلبرانه برایش نازک کردم.
-گیریم که من ناز کنم، پول داری بخریش؟
در صورتم خم شد و چشم‌های سبزش را دوست داشتم.
- تو ناز کن من کلیه م رو می فروشم برای خریدنش!
با چشم‌غره خندیدم و سرش را به عقب هل دادم.
- این کلیه‌ی بیچاره‌ت رو برای همه چی میخوای بفروشی ها!
خندید.
-مزنده‌ی روده دستت نیست؟
پرسشگر نگاهش کردم و می دانستم می‌خواهد جفنگ بگوید.
- شش مترو نیم روده به چه کار میاد! یکی دو مترش رو بفروشم برای خریدن نازت پول دستم باشه!
با خنده به سرش کوبیدم.
-خاک بر سرت حالم به هم خورد.
خودش هم خنده اش گرفت و با آن سبز های جذاب میخ خنده هایم شد. سمت اتاقش راه افتادم.
-حالا شام چی پختی؟
هم قدمم شد.
- کدو بادمجون.
-داری واسه خودت کدبانویی میشی ها وقتشه که یه شوهر خوشگل و پولدار برات پیدا کنم!
برای باز کردن در اتاقش مکث کردم که لبش را به گوشم نزدیک کرد.
- ببین نمی خواد برام مادری کنی من خودم صد تا شوهرم! فقط تو باورم کن.
گوشم مور مور شد و فاصله گرفتم.
-میشه بس کنی امید تو این وضعیت!
به در اتاق ساجده و رامین اشاره‌ای کرد.
-من و تو هم یکی مثل اونا. تو زندگی دنبال چی می گردی تو؟
سمت اتاق خودمان راه افتادم که سد راهم شد.
-اشتهام‌و کور کردی امید برو کنار.
سمت اتاقش هلم داد.
-خیلی خب قاطی نکن غلط کردم بیا شامت و بخور شکم گشنه بمونی تا صبح فقط می خوای غصه بخوری! غصه‌ی چیزایی که تو دوست داری و من ندارم!

نویسنده : زهرا بیگدلی

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان سردرد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۴/۰۳
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی