پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 167
جاوید گفت: چرا به من چیزی نگفتید؟
- می خواستم کارا درست بشه بعد بهت بگم ولی خب خیلی دوست نداشتم بقیه بدونند. دلم می خواست ناشناس باقی می موندم.
با تحسین نگاهش کردم. چه قدر من از این زن فداکاری، بخشندگی، مهربانی، صبوری، راه و رسم زندگی و چیزهای بسیار دیگر آموخته بودم.
- ولی به نظر من همچین چیزایی آشکار شه، بهتره. چون باعث میشه بعضی ها که توان این کار رو دارند، انجامش بدن و یه جوری تشویق شن.
مامان گلی لبخندی به رویم زد که جوابش را با لبخند پر از مهری دادم.
مامان گلی رو به آهو خانم گفت: راستی ما فردا دیگه زحمت رو کم می کنیم.
- عه کجا به ای زودی؟! شما که دیروز آمدین. مگه من میذارم به ای زودی برید؟ بعد چند سال باید همش دو روز ببینمت؟
کمی با یک دیگر تعارف رد و بدل کردند. آهو خانم مهمان نواز، دلش نمی خواست به این زودی از ما دل بکند.
مانند دیشب من و جاوید زودتر به اتاق رفتیم تا مامان گلی را با آهو خانم تنها بگذاریم؛ خوب می دانستم که حرف فراوان با هم دارند.
صبح روز بعد با کلی سوغاتی های آهو خانم عزم رفتن کردیم.

روز بعد سرحال بیدار شدم. خستگی راه از تنم در رفته بود. از جا برخاستم و آماده ی رفتن به شرکت شدم.
می خواستم با جاوید تماس بگیرم اما با فرض این که در حال استراحت است بخاطر رانندگی طولانی روز گذشته، منصرف شدم.
از ظهر و پس از تمام شدن کارم هر چه به جاوید زنگ می زدم، جواب نمی داد. دلم شور می زد و گواهی خوبی نمی داد.
بوق های متوالی توی گوشم پیچید و پاسخی دریافت نکردم.
کلافه گوشی را کنار گذاشتم. شاید درگیر ضبط و تمرین بود که نمی توانست جواب دهد.
تا شب را همان طور با نگرانی گذراندم. امکان نداشت که اگر زنگ بزنم و جواب ندهد، خودش بعدا تماس نگیرد و همین مرا نگران می کرد و دلشوره ام را بیشتر.
نگرانی اجازه نمی داد خواب به چشمانم بیاید.
دیر وقت بود اما می دانستم معمولا دیر می خوابد پس بار دیگر شماره اش را گرفتم که صدای هومن در گوشی پیچید و اضطرابم را افزود. چرا خودش جواب نداد؟ چه اتفاقی رخ داده بود؟
- سلام.
با صدای او به خودم آمدم: سلام آقا هومن. خوبید؟
- ممنونم، شما خوب هستید؟
- خیلی ممنون. جاوید نیست؟ آخه هر چی از دیشب بهش زنگ می زنم جواب نمیده.
سکوتش دلم را پر از دلهره ساخت.
- چی شده؟ نکنه اتفاقی براش افتاده؟ اصلا کجاست؟ حالش چه طوره؟
همچنان سکوت کرده بود که مضطرب پرسیدم: چرا جواب نمیدین؟ دارم میگم اتفاقی برای جاوید افتاده؟ خودش کجاست؟
سکوتش را با کشیدن آهی درهم شکست. قلبم از استرس به شدت می کوبید.
- جاوید خونه شه.
نفسم را بیرون فرستادم: پس چی شده؟ چرا جواب نمیده؟ اصلا گوشی رو بدین بهش، باید باهاش حرف بزنم.
بی توجه به حرف هایم گفت: خزان خانوم می تونید بیاین این جا؟ فکر می کنم به بودن شما خیلی نیاز داشته باشه.
از حاشیه رفتن هایش عصبی شدم: دارم میگم چی شده؟ چرا درست جواب منو نمیدین؟ جاوید چی شده؟
- جاوید هیچی اما مادربزرگش امشب حالش بد شده و تا می برنش بیمارستان متأسفانه دووم نمیاره و تموم میکنه.
هینی کشیدم و با بهت و وحشت دستم را روی دهانم گذاشتم. گلشیفته خانم از دنیا رفته بود؟!

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۴/۰۳
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی