پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 69
طاها با چشم هایی سرخ آب دهانش را قورت داد. سیبک گلویش تند تند تکان می خورد و طوفان می دانست که برادر کوچکش بغض دارد.
- دل تنگت بودم، دلم گرفته بود، برای ملاقات که میام، نمیایی.
پر حرص ضربه محکمی به شانه اش کوبید.
- وقتی نمیام، یعنی نمی خوام ببینمت، فهمیدنش این قدر سخته؟
- این قدر بی رحم نباش، حکم اعدامت که عقب افتاد، دیگه مشکلت چیه؟
پوزخند پر سر و صدایی زد.
- خودت داری میگی عقب افتاده، یعنی دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره.
طاها خسته از این کله شقی برادر بزرگش آهی کشید و روی صندلی نشست.
- دلم خیلی گرفته، من که کس دیگه ای رو ندارم که برم باهاش درد و دل کنم، از تموم دنیا فقط تو رو دارم.
دل طوفان از تنهایی بردارش آتش گرفت. وقتی او رفت، برادرش می خواست با تنهایی اش چه کند؟ برادرش هر چقدر که آدم موفقی بود، باز هم به او که می رسید، یک بچه ی کوچک می شد. نتوانست جلوی احساساتش را بگیرد و سر طاها را در آغوش گرفت و به شکمش چسباند.
- چی شده؟
طاها با لذت تنش را بو کشید و دلش تنگ شد برای آن روز ها که شب را کنار یک دیگر به صبح می رساندند، آن روز ها که طوفان سخت کار می کرد تا خرج دانشگاه او را جور کند ولی بهم نزدیک تر بودند.
طوفان پدر بود، مادر بود، برادر بود، اسطوره بود، طوفان برایش همه چیز بود.
- قلبم داره می ترکه، حرفای برادر رامش داره قلبم رو از هم می پاشونه.
طوفان با تحیر او را از بغلش بیرون کشید و پرسید:
- برادر رامش؟
طاها بی صدا سرش را بالا و پایین کرد و طوفان در شگفتی بیشتری فرو رفت.
- چی گفت؟ اصلاً کجا دیدیش؟ چطوری شناختت؟
طاها با صدایی گرفته گفت: 《تو بیمارستان دیدمش، رفته بودم ملاقات رامش》.
شوک حتی توان پلک زدن را از طوفان گرفت، خودش هم نمی دانست که قلبش چرا این قدر با اضطراب می تپد؟
- اون... چ... را...
طاها نفسش را بیرون داد. حالش آن قدر بد بود که به دلیل این شوکه شدن طوفان فکر نکند.
- دیروز با یه موتوری تصادف کرد، دیشب خبردار شدم، صبح رفتم عیادتش، تو همون بیمارستانی که من کار می کنم، بستری شده بود.
طوفان دست های یخ کرده اش را مشت کرد و سعی کرد به خودش مسلط شود.
- حالش چطوره الان؟
- آسیب جدی ندیده بود، فقط یکم کوفتگی داشت.
طوفان بالاخره توانست نفسش را با آسودگی بیرون بدهد.
- برادرش چی می گفت؟
حرف زدن در این مورد را دوست نداشت، ولی حرف هایی که شنید، چیزی ورای تحمل اش بود و دلش را شکاند، نیاز داشت با حرف زدن خودش را خالی کند.
- خیلی چیزا!
دست هایش را به هم گره زد و سرش را پایین انداخت و در همان حال به سختی واو به واو حرف های رامبد را گفت. بعد از تمام آن حرف های زهر دار سر بلند کرد و به چشم های سرد و شیشه ای طوفان زل زد، لبخند لرزانی روی لب نشاند و گفت: 《بهش فکر نکن، وکیل که کم نیست، این نشد، یکی دیگه، میرم بهترین وکیل این شهر رو می گیرم داداش، تو نگران هیچی نباش》.
طوفان با درد فکر کرد یکی دیگر؟ کسی هم بود که بتواند مثل آن دخترک بدقول، گستاخ و جسور باشد؟
بقیه صحبت هایش با طاها را یادش نیست، بعد از رفتن او، با حالی داغان تر از پیش اتاق مسئول بند را ترک کرد. هر حرف طاها را که یادش می آمد، انگار سیخ داغ در قلبش فرو کرده باشند، می سوخت.
به خودش که آمد، جلوی تلفن ایستاده بود، هیچ ایده ای نداشت. اصلاً می خواست زنگ بزند و چه بگوید؟ التماسش کند که پرونده را رها نکند؟ مگر بعد از آمدن حکم اعدام، به او نگفته بود که از او متنفر است؟ او که مثلاً برایش مهم نبود که چه می شود و خودش را برای مرگ آماده کرده بود، پس این که وکیلش چه کسی باشد، چه فرقی داشت؟

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۴/۰۳
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی