پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #سردرد

قسمت سوم
تلخ تیکه انداخت و دلخور نگاهش کردم. نگاهش را ندزدید و اجازه داد تمام وجودم از زهر سبزش پر شود.
در را هل داد و بی اینکه نگاه بگیرد به داخل هدایتم کرد.
نگاه گرفتم و سر صحبت را جهت دیگری کشاندم تا دلخوری اش کم شود.
- استعفا دادم امید.
ماهی تابه را از روی پیک‌نیک برداشت و وسط سفره گذاشت.
- برای چی؟
- مسیرش دور بود.
- خوب کاری کردی.
قاشق را سمتم گرفت و نگاهش باز مهربان شد که باعث لشد بخند بزنم و در دلم به علاقه ام به او و مهربانی هایش اعتراف کردم.
-به چی می خندی؟ به پوست کلفتی من؟
خنده ام شدت گرفت.
- نه، به این که همچین میگی خوب کردی انگار گاوصندوق مون پره پوله و نیاز به سرکار رفتن من نبوده و از روی تفریح می رفتم!
دوباره تلخ شدم و دست خودم نبود.
دستش را پیش آورد و لقمه‌ اش را در دهانم می چپاند و تشر زد: یه وقتا دلم می خواد زبونت رو با عسل طعم دار کنم!
اعتنایی به حرص زدنش نکردم و لقمه را با آرامش جویدم و چه خوش طعم بود لقمه‌ای که امید برایم پیچید.
تک خنده شادی زد و می دانستم از دریچه چشم هایم تا عمق قلب و مغزم را خوانده!
-آهان این اون پرواست که دوسش دارم! تلخ نباش، تلخی برای عسل چشمات وصله‌ی ناجوره!
تکه نانی برداشتم و این بار برای شیطنت زهر زدم.
-زنبوری که عسل چشمای من‌و ساخته رو خرزهره نشسته بوده!
قاشق محتوی بادمجان را روی نان در دستم برگرداند و زیر لب نق زد که نشنیدم.
-بلند تر بگو بشنوم!
محکم و حرصی تشر زد.
- کوفت کن. تو حرف نزن اصلا!
خندیدم و برخلاف چشم هایش که جری شده بودند، دلش برای خنده هایم رفت، می دانم.
سیر که شدم سفره را تا زدم.
- مرسی چسبید.
- نوش جونت گوشت بشه به رونت!
سفره‌ی تا زده را بر سرش کوبیدم.
- پررو نشو!
بی خیال بلند شد.
-برا زیر دیگ آش فردا چوب و هیزم نداریم، می‌خوام برم یکم چوب موب جمع کنم. میای؟
-مگه اجاق نیست؟!
-پول گاز رو ندادیم گاز رو قطع کردن.
باز دلم کدر شد از جمله ی《علم بهتر است یا ثروت》، معلوم است ثروت!
شاید هزار مثال و دلیل و برهان قبول کنم که پول خوشبختی نمی‌آورد ولی مسلماً بی پولی بدبختی می آورد!
- مگه چه قدر اومده؟
- چهارصد هزار.
چشم گرد کردم.
- چه خبره!
- دو ماه عقب افتاده بعدم شیش خونواریم ها! پاشو حالا حرص نزن فردا فیش رو می برم بانک واریز می کنم که وصل کنن.
- مگه جمع شد پول؟
- هوم جمع شد.
بلند شدم و سرش نق زدم: بعد میگه من و تو هم یکی مثل ساجده و رامین!
چپ چپی نگاهم کرد.
- مار بزنه زبونتو پروا!
بی حوصله و بی اعتنا به ناراحت شدنش از در بیرون زدم او هم دنبالم آمد‌.
ساجده در حیاط بود و راه می رفت و رامین پشت سرش روان بود.
به شکم برآمده اش لبخند زدم و سلام کردم.
- سلام مامان ساجده. باز خانوم خوشگله اذیت کرده!
دست روی شکمش کشید و با لبخندی که انگار روی لب هایش دوخته شده که به وقت درد و غصه هم محو نمی شد گفت: نگو بچه ام اذیت نمی کنه. خودم کم جونم هی نفس کم میارم تو اتاق میام بیرون هوا بخورم.
رامین از امید پرسید: کجا میرید؟
- یکم چوب بیاریم برای آش فردا.
- می خوای بیام باهات.
مردانه به شانه اش زد.
- نه داداش. مواظب خانومت باش شما.
ادامه ی حرف امید را با خنده به رامین گفتم: نفس کم آورد تنفس مصنوعی یادت نره.
سرخ شد و مثل برادر نداشته ام بود. امید خندید و دستم را سمت در خروجی کشید.
بیچاره رامین هر بار که این حرف را می زدم از شرم سر به زیر می شد و می دانستم بد کِرمو هستم!
اولین باری که ساجده به خاطر بارداری اش نفس کم آورد رامین دست پاچه سمتش دوید و خواست تنفس دهان به دهان دهد. آن روز که هیچ ده روز بعدش هم هر گاه ساجده به تنگی نفس می افتاد، بی اراده شلیک خنده مان به هوا می رفت.
- مرض داری هر دفعه یاد بیچاره میاری؟

نویسنده : زهرا بیگدلی

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان سردرد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۴/۰۳
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی