پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 51
کلام بیشتری نتوانستم بگویم. دروغ چرا، حالا که حرف کربلایی راشنیدم، از او، از همه بیشتر دل گیر شدم. کربلایی ادامه داد:
- وقتی از نصیر خواستم برای سروسامان دادن به زندگی اش کسی را انتخاب کند و نصیر دست روی تو گذاشت، فهمیدم این عشق آخر عاقبت خوبی نداره نصیر گفت فقط به خاطر من با زینب ازدواج کرده و تو را هرگز فراموش نکرده و الان هم نمی تواند در هیچ شرایطی از تو بگذرد به او گفتم تو نشان شده ی برادرش هستی، دست من امانتی و از همه مهم تر تو هم به بصیر علاقه مندی اما نصیر گفت علاقه ی تو بچگانه است و مثل بقیه ی زنان ده چند صباحی که از زندگی ات گذشت به او علاقه مند می شوی چند روز با او صحبت کردم اما فایده ای نداشت بعد هم گفت اگر برایش پاپیش نگذاریم دست به کارهای خطرناکی می زند. از تهدید هایش ترسیدم، من هم درمانده شده بودم برای اینکه او را از سر خود باز کنم، مادرش را به خانه ی تان فرستادم و خودم نیامدم مطمئن بودم پدرت قبول نمی کند. اما وقتی فردای آن روز پدرت امد و گفت موافق است، به او نظرم را گفتم اما پدرت گفت حاضر نیست تو را به بصیر بدهد و به این خانه بفرسته در حالی که می داند نصیر چشمش به دنبال توست....
خاتون هم گفت بصیر حتما ماهرخ را در اجباری فراموش کرده چون چند باری که بصیر نامه داده بود هیچ سراغی از تو نگرفته بود. من هم به همین دلیل کمی نرم تر شدم. شبی هم که می خواستیم به خانه تان بیایم دیدم شیخ هم مهمانمان شد خاتون گفت با زن مشهدی در میان گذاشته ام که همین امشب عقد می کنیم.
وقتی دانستم پدر و مادرت در جریان هستند مانع نشدم. اما وقتی به خانه ی تان رسیدیم از تعجب پدرت فهمیدم او هم از دعوت شیخ بی خبر بوده و هر دو در عمل انجام شده قرار گرفتیم نه پدرت مخالفتی کرد نه تو، من هم وقتی میان بزرگتر های ده قرار گرفتم مانند پدرت سکوت کردم تا سرنوشت هرچه می خواهد رقم بزند.
کربلایی کمی به سمتم چرخید و دست بر شانه ام گذاشت و ادامه داد:
- دخترم من درمانده ام بین دو فرزندم
که الان به خون یک دیگر تشنه اند و ممکن است خونی بر زمین ریخته شود. دخترم نصیر دوستت دارد تو را به خدا به زندگی ات بچسب و بصیر را فراموش کن.
کربلایی دستش را از شانه ام برداشت و به گل های گلیم که کف اتاق پهن شده بود چشم دوخت و ادامه داد:
بعد از عروسی شما هر روز به فکر برگشتن بصیر بودم و به چنین روزی فکر می کردم اما امیدوار بودم بصیر از فکر تو بیرون آمده باشد اما حالا که تقدیر این جور رقم خورد، نمی توانم دیگر او را اینجا نگه دارم و فردا راهی شهرش می کنم
کربلایی نگاهش را از گل ها برداشت و به من داد دستم را در دست گرفت و گفت:
•دخترم گاهی شرایط زندگی اجباری و جبر است و آدم خودش در آن اختیاری ندارد اما می تواند برای آن ها راه حل های، منطقی پیدا کند تا حداقل در مقابل ان ها خرد نشود و به زانو در نیاید.
تو دختر قوی هستی مطمئنم می توانی خود را از لا به لای احساسات زخمی شده ات بیرون بکشی.
اشک های در مشکم، بر زمین می ریختند که جواب دادم:
- بله کربلایی حرفتان را آویزه ی گوشم می کنم
بعد کف دستانم را بر صورت خیس از اشکم کشیدم و ادامه دادم:
- تصمیمی هم که در مورد بصیر گرفته اید، تصمیم درستی است حتماً همین کارا را بکنید.
من خوب می دانستم با حضور بصیر، دیگر نمی توانم زندگی کنم و رفتن او، برای همه خیلی بهتر بود.
بعد از رفتن کربلایی در اتاق تنها شدم و به حرف هایش فکر کردم؛ آن شب نصیر به اتاق نیامد، حداقل خوب بود که می فهمید دیدن او الان برای من فقط نمک بر روی زخم است.
با صدای تقه ای که به در اتاق خورد، بیدارشدم چشمانم هنوز از گریه های شب قبل می سوخت، به زور زیر چشم هایم را باز کردم، کمی نور از پنجره کوچک به داخل تابیده بود که نشان از طلوع خورشید دیگر داشت.
دوباره کسی به در کوبید.
•کیه؟؟!

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 114
چایی را دم می گذارم و برای اخرین بارمقابل آینه ی قدی می ایستم. برجستگی شکمم انقدر زیاد نبود ولی برای من که اندام نسبتا لاغری داشتم بیداد می کند که بار دار هستم.نفس عمیقی می کشم و خودم را برای آمدن پدر و مادر مهیا می کنم.
جمله ی آخر علی را درون ذهنم حلاجی می کنم.
(با قدرت جلو برو فریماه. اگه گفتن سقطش کن با سیاست قانعشون کن.)
قدرت! مدت ها بود که از قوی بودن دور بودم. از اینکه بتوانم حرف دلم را با سیاست روی زبان جاری کنم بیم داشتم.
از مقابل اینه دور می شوم و حیاط تاریک را در دل شب تماشا می کنم و منتظر می مانم تا با صدای زنگ دلم بریزد و تمام بشود آنچه را که در این چند ماه پنهان کرده بودم.
قل قل قورمه سبزی روی اجاق گاز مرا به سمت آشپز خانه می کشاند. در قابلمه رو بر می دارم. و با ملاقه غذای داخل قابلمه را مخلوط می کنم. عطرش هوش از سرم می رباید و لبخند بر لبم جان می گیرد که توانسته ام قورمه سبزی را برای بار اول جا افتاده و خوش عطر در بیاورم.
صدایی زنگ خانه می شود هشدار برایمِ هشدار برای تمام شدن این ماجرا. هشدار برای رویا رویی با مادری که دخترش را در لباس بار داری ببیند.
در را باز می کنم ولی سرمایی بیرون هم مغلوب شده است. حرارت تنم به قدری است که فقط نیاز به یخبندان دارم.
ـ کیه؟
ـ فریماه باز کن مامان.
صدای مادرم است که اکنون در این روستا پشت در خانه ی قدیمی می پیچد....

در را باز می کنم و جسمم را پشت در پنهان می کنمِ لبخندی به سختی روی لب هایم می نشانم.
پدر و مادر داخل می شوند و مادر به سمتم می آید و مرا در اغوشش می گیرد.
ـ چقدر دلم برات تنگ شده بود.
پدر بعد از مادر مرا در آغوشش می کشد و پیشانی ام را می بوسد. بوسیدنش مرا آرام می کند.
ـ بریم تو مامان و بابا اینجا خیلی سرده.
مادر و پدر جلوتر از من وارد خانه می شوند و من به دنبالشان داخل می شوم.
پدر روی صندلی می نشیند و نگاهم می کند.
ـ چه خونه ی کوچیکی ولی خیلی با صفاس.
مادر به سمت سرویس می رود و من برای فرار از نگاه پدر به اشپزخانه می روم.
سه فنجان چایی می ریزم و روی میز می گذارم.
هنوز چشمان پدر خیره به من است. نمی دانم بویی از ماجرا برده است یا نه.
مادر از سرویس خارج می شود. و سراغ کیفش می رود.
ـ یکم برات خوراکی از تهران آوردم.
پاکت خوراکی را از داخل کیف خارج می کند و چند لباس های رنگارنگ نزدیکم می آورد. زیر روشنایی چراغ صورتم را می کاود.
ـ خدا رو شکر رنگ و روت بهتر شده. معلومه اینجا راحتری.
لبخندی از روی اجبار می اندازم.
ـ این لباسها رو برات گرفتم. پاشو ببوش ببین اندازته.
نگاهی به اطراف خانه می اندازد.
ـ اتاق نداری؟خب پاشو تو حموم.لباستو عوض کن.
سرم را پایین می انذازم. نمی خواهم حرفی بزنم. همه چیز مشخص است. بارداری من مشخص است. چهره ی ورم کرده ی من مشخص است.
ـ نمی خوای بپوشی؟
از روی تخت بلند می شوم. جرات به خرج می دهم و با همان برجستگی شکمم به سمت آشپزخانه می روم. می فهمم که مادر خیره به من است.
ـ من برم سفره رو آماده کنم.
مادر به دنبالم به آشپزخانه می آید.
ـ فریماه برگردد ببینمت.
ملاقه ای که به دست دارم را درون قابلمه می گذارم و بدون اینکه به چشمانش نگاه کنم می چرخم.
ـ تو...تو...تو... حامله ای؟ آره فریماه حامله ای؟
هنوز سر به زیر هستم ولی حرفم را به زبان می آورم.
ـ آره من حامله ام.
مادر محکم بر روی صورتش می کوبد.
و پدر کنارش می آید.
ـ ازدواج کردی؟
سرم را بالا می گیرم.
ـ مامان من از کامران حامله ام. چرا فکر می کنید من هنوز بچه ام؟ یعنی من آنقدر پستم که هر روز زن یکی میشم؟ همون روز که کامران بیمارستان بود حالم بد شد. آزمایش گرفتن همون روز فهمیدم بار دارم.

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 80
خانم انتظاری که قدمی از من جلوتر می رفت متعجب سمتم برگشتم.
- آقای دکتر این جا که جا نیست!
لبخند کوچکی زدم و به میز دونفره ی گوشه ی تراس اشاره کردم.
- اون میز ماست.
عسل چشمانش چاشنی لبخند روی لبانش گشت. کیفش را به جالباسی کوچک کنار میزمان آویزان کرد و روی صندلی اش نشست؛ سردی هوا مانع از در آوردن کتم نشد، مقابلش نشستم و منو را به طرفش گرفتم.
- انتخاب کنید.
نگاهی گذرا به لیست غذاها انداخت و گفت: من شیش کباب میخورم.
زنگ کنار میز را فشردم با آمدن گارسون دو پرس از غذای انتخابی خانم انتظاری با تمام مخلفات لازم را سفارش دادم.
- موافقید بحث رو شروع کنیم؟
سکوت کرد تا من آغازگر باشم، صندلی ام را کمی جلوتر کشیدم.
- حتماً خودتون می دونید که با یه سری عمل ممکنه امکان یه ازدواج راحت براتون فراهم بشه.
سر تکان داد و گفت: درسته ولی من نه تنها مایل به بازگو کردن مشکلم برای کسی نیستم بلکه حتی اگه عاشق هم بشم تن به عمل جراحی نمی دم.
درست حدس زده بودم و دیگر وقت رو کردن اولین برگ برنده ام بود.
- صبح که صحبت کردیم گفتم کمکتون می کنم ولی خب من اطلاع نداشتم مشکلتون چیه برای همین قصد داشتم به برادرم معرفیتون کنم تا هم ایشون کمک و سایه ی بالا سرتون باشن هم شما کمکش کنید تا درمان بش...
میان حرفم آمد و گفت: آقای دکتر خواهش می کنم که این موضوع بین خودمون بمونه، من به هیچ عنوان مایل به عمل نیستم و خوب با این شرایط هم کسی راضی به ازدواج با من نمی شه و...
صحبت هایمان در مسیر دلخواه من افتاده و وقت نمایش ورق بعدی بود.
سعی کردم لحن جدی بیانم را با میمیک صورتم هماهنگ کنم.
- ولی من راضی ام.
عسلی چشمانش به سفیدیش غالب گشت و بیش تر از پیش زیبایی اش را فریاد زد.
- چی؟!
دست روی بینی ام گذاشتم و اخم هایم را در هم کشیدم.
- من صیغه تون می کنم و هر چی تو زندگی برای شقایق فراهم کردم در اختیار شما هم می ذارم ولی خب شرط داره.
گویا ناباوری کلماتش را سخت در آغوش کشیده بود و او سعی در رها کردنشان داشت.
- من متوجه ی منظورتون نمی شم.
کمی سمتش خم شدم و تن آوایم را پایین تر آوردم.
- منظورم واضحه است، زن صیغه ایم می شید و این جوری من می تونم بهتون کمک کنم.
خواست از جایش بلند شود که گره ی ابروهایم را محکم تر نمودم.
- اگه برید دیگه به هیچ عنوان نمی تونید روی کمکم حساب کنید!
درماندگی در چهره اش بی داد می کرد و او مستأصل ماندن را ترجیح داد.
- شرط هاتون چیه؟
اجازه ندادم لبخندی ناخوانده تمام رشته هایم را پنبه کند.
- اول این که باید تحت نظر یه روانشناس قرار بگیرید چون رفتارهاتون عادی نیست بعد هم دیگه لازم نیست کار کنید نه این که بگم بدم میاد از مستقل بودن زنم نه، صرفاً به خاطر بلند نشدن حرف و حدیث ها و آرامشمونه و اما نکته ی آخر راجع به همسرمه، من هیچ توقعی از شما ندارم جز مراقبت از شقایق و گزارش کارهاش به من.
دهان گشود تا حرفی بزند که با رسیدن گارسون مهر سکوت به لبانش خورد و آوایش در پس توهای افکارش پنهان شد.
پس از تزئین میزمان با غذا و نوشیدنی ها، بازی را حکم لازم کردم، سوال جولان دهنده ی درون ذهنم را پرسیدم: نظرتون چیه؟
خیره به میز بود و در دنیای دیگر سپری می کرد، دستم را جلوی دیدگانش تکان دادم.
- اجازه دارم به اسم کوچیک صداتون کنم یا همچنان خواهان خانم انتظاری موندید؟
با چشمانی ریز شده روی نقطه به نقطه ی صورتم دنبال چیزی گشت و پس از یافتنش با نوایی دلنشین بیان کرد.
- چاوجوان.
سر پایین انداختم و خود را مشغول غذایم نشان دادم.
- چه اسم زیبایی! معنیش چیه؟
اندکی تأمل کرد و سپس نفس حبس شده اش را آزاد نمود.
- یعنی زیبا چشم.
به راستی که چشمانش زیبا و قادر به ساختن دنیایی جدید بودند!

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 50
مشتم وچشمانم را همزمان بستم . با صدای نصیر که اسب را به سمت اصطبل می برد چشم هایم را باز کردم که دیدم نصیر با اسب وسط حیاط ایستاده ساک اجباری که از شاخه ی درخت آویزان بود و در دست نسیم آرام آرام بر شاخه تکان می خورد، پیراهن نظامی خاکی گوشه ی حیاط، کربلایی که هنوز کنار سطل آب پخش زمین شده کنار چاه هنوز مات نشست بود منی که گوشه ی ایوان به رویاهای دود شده ام خیره شده بودم آنقدر حرف برای گفتن داشتند که نصیر نخواهد چیزی بپرسد و بداند چه اتفاقی افتاده.
نصیر به سمتم قدم بر داشت و من نگاهم را از او تاب دادم که در جا میخکوب شد.
از اتاق متنفر بودم اما الان تنها جایی بود که می توانستم به دور از نگاه کسی اشک بریزم.
به اتاقم رفتم و برایم مهم نبود بدانم چه بین کربلایی ونصیر گذشت.
گوشه ی اتاق در خود مچاله شده بودم،
حقیقت رو به رو شدن با او از خیال و تصور آن خیلی وحشتناک تر بود، تمام این مدت خود را قانع می کردم که او من را فراموش کرده و وقتی برگرده شاید کمی فقط ناراحت شود و یا شاید حتی خوشحال شود که من نشان کرده اش نیستم و می تواند آزادنه تر دست به انتخاب دیگری بزند...
او یک مرد بود و حق انتخاب داشت. اما ای کاش همه چیز همان طور می شد که گمان می کردم این که فهمیده بودم، در تمام دوسال به یادم بوده و از دیدنم خوشحال شده، اینکه برایم هدیه اورده، برایم فقط حکم زجر را داشت. دیگر مطمئن بودم مادرم را هیچوقت نمی بخشم.
چقدر می توانستم خوشبخت باشم، اگر نصیر عاشقم نبود، اگر مادرم نگران بخت و اقبالم نبود، اگر زینب نمرده بود، اگر اجباری رفتن اجبار نشده بود.
اگر و هزاران اگر دیگر که من را به اینجا، به کنج این اتاق کشانده بودند و خودم کوچکترین تصمیمی نگرفته بودم. پس سرنوشت که می گویند همین بود چقدر بی رحم ومروت بود...
انگار قلبم مچاله شده بود و کنج سینه ام کز کرده بود که مثل قبل ها صدای تپش هایش به گوشم نمی رسید . نگاه بصیر را نمی توانستم از جلوی پرده چشمانم محو کنم و در آن حال داغانم عذاب وجدان گناه هم به جانم چنگ انداخته بود، من نباید به او فکر کنم من یک زن شوهر دار هستم ...
اما حقیقت را وقتی خودم برای خودم تکرار کردم چنان پتکی می شد و بر سرم فرود می آمد که احساس می کردم، مغزم از هجوم این همه درد ورم کرده و هر لحظه ممکن است که منفجر شود.
کمی بعد که میان احساس گناه و خشم وشکست دست و پا می زدم صدای کربلایی راشنیدم که به در تقه ای زد وگفت:
•دخترم اجازه می دهی بیام داخل؟
•بله بفرماید
خودم را جمع و جور کردم و صورت خیسم را با آستین لباسم پاک کردم. از جایم بلند شدم، در را باز کردم و کربلایی را به داخل دعوت کردم سپس از روی رختخواب ها متکایی برداشتم و به دیوار بالای خانه تکیه زدم و به کربلایی تارف زدم که بر آن بنشیند و تکیه دهد .
کربلایی بر جایی که نشان داده بودم نشست، من هم رو برویش ایستاده بودم، دامنم را در دستانم مشت کرده بودم و نمی دانستم جواب این گستاخی ام را که یک زن شوهر دار هستم اما برای بصیر اشک می ریزم را چه خواهد داد.
کربلایی نگاهی به من انداخت و گفت:
•بیا بنشین!
چشمی زیرلب گفتم وسر جایم نشستم .
کربلایی، کف دستش را بر روی زمین نزدیک خودش زد و ادامه داد:
•آن جا نه دخترم، اینجا در کنار من.
باز چشمی گفتم وکنارش جای گرفتم.
شرمندتم دخترم، شرمنده، هم شرمنده ی تو هم شرمنده ی بصیرم که به خواست من خدمت اجباری را قبول کرد و رفت.
کمی سکوت کرد وبعد ادامه داد:
- بصیر قبل از رفتن، قول تو را از من گرفت که مواظبت باشم و نگذارم کسی دور و برت بپلکد اما حالا روسیاه شده ام....
•خدانکند!.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 49
من از انجام دادن هر کاری عاجز بودم و فقط ایستاده بودم و هاج و واج او را نگاه می کردم
- راستی تو اینجا چه می کنی؟ ولی خیلی خوشحال شدم دیدمت. فکر نمی کردم اینقدر زود دعام مستجاب بشه
جوابم فقط نگاهی بود که خودم هم نمی دانستم چه معنایی دارد
- خیلی خشگل شدی، خشگل تر از اون چه که با تصورت این دوسال را پشت سر گذاشتم
جوابم قطره های اشکی بود که گونه هایم را خیس کرد
•چرا گریه می کنی؟ آهان! اشک شوقه. حداقل جواب سلامم را بده دختر خوب...
با لبانی که خشک شده بود تمام تلاشم را کردم تا جواب دهم، اهسته زیر لب سلامی دادم. بصیر لبخندی زد و ناگهان انگار چیزی یادش افتاده باشد دست در کوله اش کرد و چیزی بیرون آورد و از من خواست دستم را جلو ببرم، بی اراده دستم را روبرویش گرفتم و او دستبندی که با مهره های چوبی ساخته شده بود و روی آن نقش های ریز و کوچکی بود را در دستم گذاشت.
- این را خودم برات درست کردم
می خواستم بخندم اما گریه نمی گذاشت .
باز که داری گریه می کنی؟ رویم را برگرداندم و بر لب چاه نشستم، دستم را روی صورتم گذاشتم و شروع به گریه کردم.
بصیر نگران کنارم نشست. چیزی شده اتفاقی افتاده؟ برای پدرم اتفاقی افتاده؟ چرا همه جا ساکته دختر مردم از نگرانی بگو چی شده ؟
اما باز هم جوابی نداشتم . بصیر دستش را جلو آورد تا دستم را بگیرد، اما خود را کنار کشیدم
در همین وقت کربلایی او را صدا زد. نمی دانم از چه وقت پشت سرمان ایستاه بود.
بصیر به سمت پدرش رفت و خود را در آغوشش جای داد. من هم نگاهی به کربلایی انداختم که گوشه ی چشمانش از اشک پر بود،ازغم شکست بصیر بود یا از ذوق برگشتن او نمی دانم.
از کنارشان گذشتم و وقتی به اتاقم بر می گشتم بصیر چند بار صدایم زد
-ماهرخ.. ماهرخ... کجا می ری؟
برگشتم و نگاهی به او انداختم که کربلایی اشاره کرد که به اتاقم برگردم
من هم پا تند کردم و به اتاق کوچکم برگشتم در را محکم بستم روی زمین نشستم
کمی بعد بلند شدم و زیر در را کمی باز کردم و به بیرون نگاه کردم
بصیر هنوز مات، وسط حیاط ایستاده بود و به اتاق نگاه می کرد که کربلایی او را صدا زد و کنار خود نشاند.
نمی دانم که چه حرفی به او می زد اما نصیر کنار چاه نشسته بود و نگاهش را بین اتاق و کربلایی می چرخاند و ناگهان از روی زمین بلند شد و ساکی که در دست داشت را آن چنان پرت کرد که میان شاخه های درخت سپیدار اسیر شد و شروع به داد و فریاد کرد. سپس صورت بر افروخته اش را به سمت اتاق برگرداند و فریاد زد:
- من که قول دادم نمیرم ....
کربلایی هم سر به زیر انداخته بود و هیچ نمی گفت صدای داد و فریاد بصیر گوش هایم را کر کرده بود دستم را روی آن ها گذاشتم و چشمانم را بستم.
ولی طاقت نیاوردم در اتاق بمانم انگار این اتاق می خواست نفسم را بند بیاورد برای همین به بیرون دویدم.
بصیر مثل، گرگ زخمی به خود می پیچید، مطمئن بودم که اگر در آن لحظه نصیر را می دید، حتماً او را می کشت... چند قدمی به سمتش برداشتم در چشمان به خون نشسته اش نگاهی کردم. نزدیکم شد و
گفت: چرا؟؟ مگه قول نداده بودی؟
تمام تلاشم را کردم تا بتوانم حرف بزنم و فقط دوتا کلمه از دهانم خارج شد
- مجبورم کردند.
بصیر دستی به صورتش کشید، سرش را جلو آورد و فریاد کشید:
- گفتند بصیر مرده! شوهر نکنی به نصیر ترش می شی می مونی گوشه ی خونه؟
جوابم فقط قطره ی اشکی بود که پایین چکید بصیر چند بار به سمت کربلایی رفت تا به او چیزی بگوید اما هر بار پشیمان می شد. بعد درحالی که دستش را مشت کرده بود آن چنان بر تنه درخت، کوبید که خودش از درد ابروهایش را درهم کشید وبعد پا تند کرد وبه سمت اصطبل رفت اسب سیاهش را که این دوسال کربلایی خوب مواظبت کرده بود را بیرون آورد و در پلک بر هم زدنی از حیاط بیرون رفت

من هم همان گوشه ی ایوان نشستم و سرم را بر دیوار کاه گلی تکیه دادم، نگاهم به مشت بسته ام افتاد، مشتم را باز کردم، دستبند، هنوزدر دستم بود نمی دانستم باید با آن چه کار کنم

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 79
از روی صندلی اش برخاست.
- باشه، ممنونم دکتر.
پلک روی هم گذاشتم و او از اتاق خارج شد.
لپ تاپم را روشن کردم و منتظر ورد بیمارم ماندم، خوشبختانه انتظارم طولانی نشد و مرغ خیالم به پرواز در نیامد.
به رسم ادب کمی به احترامش نیم خیز شدم و او را دعوت به نشستن کردم.
- سلام، خیلی خوش اومدید.
جوان خوش قامت مقابلم لب به لبخند زد و دعوتم را لبیک گفت.
- سلام آقای دکتر، سپاس.
پوشه ای جدید در لپ تاپم باز کردم و مشغول پرونده سازی از روی مشخصات دفترچه اش شدم.
- آقا ابراهیم من گوشم با شماست.
کمی روی صندلی اش جا به جا شد.
- آقای دکتر چند وقت بود احساس می کردم سرعت کارهام پایین اومده، اولش گفتم شاید خیالاتی شدم ولی این مسئله تا جایی پیش روی کرد که من مجبور به ترک کارم شدم چون یکی از مهم ترین ملاک ها توی کار ما آتشنشان ها سرعت عمله.
دیده از صفحه ی نمایش و لغات تایپ شده گرفتم و به او دادم.
- این تنها علامتیه که متوجه اش شدید؟
دستانش را روی دسته های صندلی گذاشت و به پشتی آن تکیه داد.
- نه، راستش الان چند وقته که تو حالت استراحت یا وقتی نیاز به تمرکز بالا دارم دست و پاهام شروع به لرزیدن می کنه و این مسئله حسابی روی اعتماد به نفسم تأثیر منفی گذاشته.
سر تکان دادم و پرسیدم: این لرزش ها توی هر دو سمت بدنتونه یا فقط یه طرفه؟
انگار نیاز به یادآوری چیزی داشته باشد کمی مکث کرد و سپس دستی به چانه اش کشید.
- تا جایی که یادمه اوایل فقط یه طرف بود ولی الان کل بدنم رو در برگرفته البته لرزش سمت راست بدنم خیلی بیش تره.
ابرو بالا انداختم.
- گفتید اویل، مگه چند وقته که این حالت ها رو دارید؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و منحنی لبانش را به نشانه ی تفکر کمی به پایین خم کرد.
- حدود یه ساله.
اطلاعاتش را ذخیره کردم و مشغول نوشتن آزمایش و فیزیوتراپی در دفترچه ی بیمه اش گشتم.
- به احتمال نود و نه درصد بیماری تون پارکینسونه اما من برای اطمینان یه آزمایش براتون نوشتم که توی همین بیمارستان می تونید انجام بدید و جوابش رو برای من بیارید تا اون موقعه لطفاً مدام جلسات فیزیوتراپی رو دنبال کنید.
دستانش را در هم گره زده بود و سعی داشت آرام باشد.
- بیماری خطرناکیه؟ از چی میاد؟
از پشت میز بلند شدم و مقابلش نشستم.
- بیماری واگیر داری نیست و اغلب توی افراد مسن قابل مشاهده است البته هستن جوون هایی که دچار این بیماری شدن، علت بروزش از بین رفتن سلول های ترشح کننده ی ماده ای به نام دوپامینه که یه نوع انتقال دهنده ی عصبیه.
نفس عمیقی کشید و لبه ی صندلی نشست.
- با این حساب یعنی درمان دارویی نداره، درسته؟
نگرانی اش را درک می کردم، جوان بود و هزاران رویای کوچک و بزرگ در سر داشت.
ظرف شیشه ای پر از شکلات روی میز را برداشتم و مقابلش گرفتم.
- داره ابراهیم جان حتی گاهی عمل جراحی هم پیشنهاد می شه ولی چه کاریه وقتی می تونیم با مصرف مواد طبیعی مثل گوجه و فلفل به خواستمون برسیم، بریم سراغ مواد شیمایی؟
شکلاتی را از درون ظرف برداشت.
- حق کاملاً با شماست، شرمنده که با سوال هام این قدر اذیتتون کردم.
من هم مثل او ایستادم.
- ببینم پسر اهل سیگار و قلیون که نیستی؟
چشم درشت کرد و گفت: نه، بهم می خوره باشم؟
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.
- نه، خواستم بگم اگه اهلشی نیکوتینش می تونه بهت کمک کنه ولی حالا که نیستی دیگه سمتش نرو چون سودش به ضررش نمی صرفه.
او هم مانند من خندید و سمت در رفت.
- حتی اگه سودش به ضررش می ارزید هم نمی رفتم، خدانگهدار آقای دکتر.
خنده ام به لبخند تحسین آمیز تبدیل شد.
- خدا پشت و پناهت.

نیم روز پر کاری را پشت سر گذاشته و همان طور که در پارکینگ منتظر خانم انتظاری بودم، جبرهای درون ذهنم را سبک و سنگین می کردم تا مقادیر دو معادله ام برابر شوند و هدفم در تیرس قرار بگیرد.
با صدای باز و بسته شدن در ماشین بی حرف استارت زدم و پایم را روی پدال گاز فشردم، دقایقی بعد به کافه رستوران مورد علاقه ام رسیدیم.
دکمه ی آسانسور را لمس کردم و کنار خانم انتظاری منتظر رسیدنش به پارکینگ برج شدم.
فضای باز و دیدن نمای شهر بدون شنیدن هیاهویش مسبب پر شدن تک تک میزها بود.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 113
چهره ی علی بدون تغییر ثابت می ماند.
ـ علی من ازدواج کردم با کامران که چند ماه منو به مرز جنون برد. اون خواستگاریم امد! مادرم قبول نکرد. پدرم روی حرف مادرم حرفی نزد. ولی من پا فشاری کردم. غذا نخوردم با خودم لجبازی کردم بخاطر رسیدن به خواسته ام. ضعیف شدم نحیف شدم. تا اینکه کامران وقتی دید این وصلت شدنی نیست گفت که میرم. واسه همیشه میرم. از ایران میرم که من و اثری از من نباشه. ولی فکرش منو دیونه کرد. باز مریض شدم. خودمو باختم. تا مرز جنون رفتم.
هق هق کنان اشک می ریزم.
ـ ازدواج کردی! مخفیانه ازدواج کردی! با برگه ای که دادگاه بهت داده بود ازدواج کردی. همین که کامران رو بدست آوردی برات کافی بود. حس خوشبخت ترین ادم روی کره زمین داشتی درسته.؟
چشمانم از تعجب گرد می شود.
ـ شما می دونستید ازدواجم مخفیانه بود.
از روی صندلی بلند می شود و نزدیک پنجره می رود.
ـ زندگی مثل یه رود خونه اس. وقتی یه مسیر رو رفتی دیگه نمی تونی برگردی. باید ادامه ی مسیر رو بری. مثل زندگی الان تو!
تو باید ادامه ی مسیر بری بدون هیچ دغدغه ای. بدون هیچ استرسی ولی...
نگاهم می کند. مردمک هایش آرامم می کند.
ـ باید تجربه ها را گوشه ی ذهنت بزاری توی یک قاب قشنگ که همیشه چشمت بهش بخوره. تجربه باید توی ذهنت موندگار باشه. نباید توی صندوقچه پنهونش کنی و بگی گور پدر زندگی. فریماه باید تجربه ها رو تو زندگیت عملی کنی. نمی گم افسوس گذشته رو بخور نه حرف من چیز دیگه ایی. می گم تجربه رو معلم زندگیت کن. اشتباهات اگه تجربه بشن از تو انسان میسازه اگه در حد حسرت بشه . تو رو از پا در میاره بیمارت می کنه. ضعیف و افسردت می کنه مثل چند ماه پیش...
باورم نمی شود از تمام ماجرا با خبر باشد.
ـ قوی باش فریماه. با مشکلات مبارزه کن نه اینکه دست و پنجه نرم کنی. مشکلات رو با قدرتت از بین ببر. خودتو دست کم نگیر فریماه تو یک انسانی. تو اشرف مخلوقاتی. تو اختیار داری. قدرت انتخاب و تصمیم گیری داری پس راه درست رو انتخاب کن.
لب هایم می لرزد فکم منقبض است.
ـ شما از اینکه ازدواجم پنهونی بود خبر داشتید؟
می خندد لطیف و مهربان.
ـ اره می دونستم فریماه. می دونستم و خودم رو گذاشتم جای تو. تو دروان سختی رو پشت سر گذروندی و از اون سخت تر مادر و پدرت بیشتر اذیت شدن و این می تونه دردناک باشه.
دستش را روی گودی کمرش می گذارد.
ـ تو می تونستی صبوری کنی. می تونستی با پدر و مادرت بیشتر حرف بزنی. تو تنهاترین راه انتخاب کردی فریماه.
روی تخت حالت نشسته می گیرم.
ـ بهم نمی گید کی بهتون گفته؟ نکنه کار مژگان؟
مصمم جواب می دهد.
ـ نمی گم چون قرار نیست هر حرفی هر کسی بهم گفت جار بزنم که کی گفته.
نزدیک سرم می شود..
ـ یکم استراحت کن من میرم حیاط یکم حال و هوام عوض بشه.
باورم نمی شود این همه مدت می دانست که من چه کرده ام ولی به روی خودش نمی آورد.
روی تخت دراز میکشم و خیره به سقف به فکر فرو می روم. به مادرم چه بگویم؟ با چه رویی به پدرم نگاه کنم؟ لحظات برایم مبهم است و دعا می کنم که هر چه زودتر زمان برایم بگذرد.

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #خیالت_رفتنی_نیست

       👈قسمت اول را بخوان👉 
https://t.me/peyk_dastan/14991

قسمت  64
- ببین لیلی تو خودت هم الان شرایط روحی خوبی نداری. این قضیه ی طلاق و حضانت نفس، حرفای اون روز که خودم هم نمی دونم چیا بهت گفتند و کلی اتفاق دیگه که باعث شده اوضاع روحیت به هم بریزه. یه مدت دیگه هم معلوم نیست چی پیش بیاد و کلی اتفاق انتظارت رو می کشه. می دونم چه قدر اعصابت داغونه ولی یه کم صبور باش. قوی و محکم. 
هم به خاطر خودت، هم به خاطر بچه ات. چه حضانتش رو به تو بدن و چه به پدرش، در کل آسیب زیادی می بینه. پس تو باید محکم پشتش وایستی. در مقابل این مشکلات مقاوم باشی و کمر خم نکنی.
هم این که اینا رو به نفس هم یاد بدی. با گریه هیچی درست نمیشه. به خدا توکل کن و همه چی رو به خودش بسپار؛ منم هر کاری از دستم بر بیاد، انجام میدم.
الانم برو خونه؛ مامان و بابات نگران میشن، بچه ات هم بهونه ات رو می گیره.
باز هم با آن صدای آرامش بخشش و آن حرف هایش، آرامش را به قلبم تزریق کرد.
هنوز هم با آن نگاه همیشه آرام و مهربانش و حرف های زیبایش، می توانست آرامش را به من هدیه دهد.
خواستم حرفی بزنم که همان دوستش، مجید، وارد اتاق شد و به سمت حامد آمد.
- بهتری؟
سری تکان داد و به من اشاره ای کرد.
- ایشون رو راهنمایی می کنی بیرون و براش یه آژانس می گیری. خب؟
لبخندی زد و گفت: چشم داداش.
سریع گفتم: نه ممنون مزاحم شما نمیشم.
-خواهش می کنم. مراحمین. بفرمایید.
از حامد خداحافظی کردم و همراه با مجید از اتاقش خارج شدیم.

هم قدم با یک دیگر از راهروی طولانی و باریک در حال عبور بودیم.
- حامد تا کی باید بمونه؟
- تا فردا چون این جا موندنش هم فایده ای نداره. خودش هم طاقت نمیاره همش اینجا باشه. امشب هم برای این که نکنه حالش بد شه گفتم بمونه وگرنه نیازی نبود. 
ناگهان فکری از سرم عبور کرد. سؤالی برایم پیش آمد که آیا من می توانم کلیه ام را به حامد اهدا کنم یا نه؟
وارد حیاط که شدیم، مجید به سمت یکی از تاکسی ها که جلوی در پارک شده بودند، رفت که صدایش کردم.
- آقای دکتر؟
به سمتم برگشت.
- بله؟
- گروه خونی حامد چیه؟ فکر کنم O بود. درسته؟
سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد.
- بله درسته و این گروه خونی کمیابه.
سکوت کرده و غرق در فکر بودم که پرسید: چه طور؟
- گروه خونی منم همینه. یعنی من می تونم...
اجازه ی تمام شدن حرفم را نداد و با اخمی گفت: می دونید که حامد نمی ذاره.
از کجا می دانست؟ یعنی حامد از من برایش گفته بود؟ مرا می شناخت؟
نگاهی به اخم های غلیظ پیشانی اش کردم.
- شما منو می شناسید؟
سری تکان داد و نفسی کشید.
- بله. می شناسم و اینم می دونم که حامد محاله که اجازه بده حتی اگه به قیمت از دست دادن جونش باشه.
دهان باز کردم که حرفی بزنم که به تاکسی ای اشاره کرد و گفت: بفرمایید سوار شین.
- آقای دکتر...
با تحکم گفت: خواهش می کنم این بحث رو تموم کنید.
در مقابل لحن پر تحکمش ناچار شدم که سکوت کنم. خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم.
سرم را به شیشه چسباندم و به سیاهی شب خیره بودم. من که می توانستم برای حامد این کار را انجام بدهم پس چرا همین کمک را هم از او دریغ کنم اما مجید هم راست می گفت؛ مطمئن بودم که حامد سرسختانه مخالفت خواهد کرد.
جلوی در خانه که رسیدم، پول آژانس را حساب کرده و پیاده شدم. کلید را از کیفم درآوردم و در را باز کردم.
بی حال و حوصله و همین طور نگران بودم. امیدوار بودم که حالش خوب شود.
بابا با دیدنم اخمی کرد و گفت: کجا بودی؟
آن قدر بی حال بودم که مادر به طرفم آمد و دست یخ زده ام را در دست گرفت.
- خوبی لیلی جان؟ چرا این قدر رنگت پریده؟ کجا بودی؟
توان حرف زدن و یادآوری اتفاقات امروز را نداشتم.
- بعدا بهتون میگم. الان واقعا حالم خوب نیست. نفس خوابه؟
نگاه مادر هم چنان نگران بود. حال این نگرانی های همیشگی و مادرانه اش را درک می کردم. خودم مادر بودم. طاقت این که  خار به پای فرزندم برود را نداشتم؛ همیشه و همیشه نگران او بودم. البته نفس فعلا کوچک بود و با بزرگ تر شدنش دغدغه های فکری ام هم بیشتر می شود.

نویسنده : فاطمه احمدی

ادامه دارد...

📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

👇👇👇

https://peyk-dastan.blog.ir

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان خیالت رفتنی نیست ❤️
https://telegram.me/buy_roman

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 57
بعد از آن روز زیر باران رفتنمان با حامد، هر دو سرمای شدیدی خورده بودیم و در رختخواب افتاده بودم.
با بی حالی چشمانم را بسته بودم و با گلوی خشک شده و دردناکم مرتب سرفه می کردم.
با صدای باز شدن در چشمانم را باز کردم و با بی حالی به هانیه چشم دوختم.
- سلام.
سرفه ای کردم و با صدای گرفته ام جوابش را دادم.
کنارم نشست.
- اوه چه صدایی داری. یه دهن واسمون بخون.
خنده ای کردم که به سرفه افتادم.
- کوفت. خودت رو مسخره کن.
حالت متفکری به خود گرفت.
- خیلی عجیبه ها!
- چی عجیبه؟
- این که همزمان تو و حامد با هم مریض شدین. هیچ کس هم که نمی دونه پریشب که بارون می اومد، نصفه شب باهم بیرون بودید.
«هین» ی کشیدم و پرسیدم: وای همه فهمیدین؟ وای زشت شد که! چی درباره ی ما فکر می کنند؟
خنده ای کرد.
- از بس که هر دوتون تابلویین.
- حامد چه طوره؟
در حالی که مانتویش را درمی آورد گفت: اونم عین تو. امروز کلاس داشت و گفت که از اون طرف هم میره سر کارش. من که اومدم، گفت که حتماً میاد بهت سر میزنه.
لبخندی بر لبم نشست که گفت: نگاه نگاه چه ذوقی هم میکنه.
نیشگونی از بازویش گرفتم.
- عیادت مریض دست خالی میان؟ یه کمپوتی، آبمیوه ای چیزی می آوردی.
- یه وقت تعارف نکنیا.
خودم هم خندیدم که سرفه ام بیشتر شد. لیوان آب را از روی عسلی کنار تختم به دستم داد.
- بیا یه کم بخور و استراحت کن.
جرعه ای از آب را خوردم و چشمانم را روی هم قرار دادم تا شاید کمی این بی حالی ام بهبود یابد.

با نوازش های دستی چشم هایم را گشودم. بدون باز کردن چشم و دیدن او، صاحب این دست ها را می شناختم.
- سلام لیلی خانوم من. بهتری عزیزم؟
صدای او هم گرفته بود و چهره اش بی حال بود.
- سلام. من که افتضاحم. تو خوبی؟
دستش را روی پیشانی ام گذاشت.
- کمی تب داری. می خوای بریم دکتر؟
سرفه ای کردم.
- نه. استراحت کنم، بهتر میشم.
خودش را نزدیک تر کرد و کنارم دراز کشید. کمی کنار رفتم که او هم روی تخت یک نفره ام جا شود. کمی از پتو را روی او کشیدم و سرم را روی سینه اش گذاشتم و به طپش های قلبش که زیباترین موسیقی برایم بود، گوش سپردم. دستانش را دور تن ظریفم حلقه کرد.
بوسه ای روی موهایم نشاند. چه قدر آرامش داشت. خودش، صدایش، نگاهش، آغوشش، همه ی این ها آرامش محض بودند.
وقتی کنارم بود، هیچ دردی را احساس نمی کردم. با وجود او درد بی معنی ترین کلمه برایم بود.
دوست داشتن او مانند پیچک بود که دور قلبم پیچیده شده بود.
دستان داغش را در دست گرفتم. حتی با عشق این مریض شدن ها هم شیرین است!
کمی جا به جا شدم و خودم را بیشتر در آغوشش جای دادم.
در آغوش گرم او و صدای ضربان قلبش که مانند لالایی می ماند، به خواب رفتم.

شاید این را شنیده‌ای که زنان
در دل «آری» و «نه» به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی‌سازند
رازدار و خموش و مکارند
آه، من هم زنم، زنی که دلش
در هوای تو می‌زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال
فروغ فرخزاد

نویسنده : فاطمه احمدی

ادامه دارد...

📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
👇👇👇

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان خیالت رفتنی نیست (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 91
از اینکه متوجه نگرانی ام شده بود خجالت کشیدم و دیگر حرفی نزدم و از پنجره به بیرون خیره شدم ولی سنگینی نگاهش را تا سبزشدن چراغ راهنما حس می‌کردم. با راه انداختن ماشین دست برد و پخش سیستم را زد؛ صدای زنده یاد ناصر عبداللهی در فضای کوچک ماشین پیچید و از ذهنم گذشت که اتابک هم از طرفداران پروپاقرص او بود سرم را تکان دادم و نفسم را فوت کردم تا از فکرش بیرون بیایم؛ میان این همه تشویش فقط مرور خاطراتم با او را کم داشتم!
از شهر که خارج شدیم کلافه رو به فرهان کردم.
- فرهاد میشه برگردیم!؟ به خدا از فردا همه ی فامیل دونه به دونه میان خونه مون به بهانه ی عیادت من تا سر از ماجرای امشب درارن بعد اگه من نباشم خیلی بد میشه برام حرف در میارن.
گذرا نگاهم کرد و باز به جاده چشم‌ دوخت. با یک دستش فرمان را کنترل می‌کرد، دست دیگرش را پشت سر من روی صندلی ام قرارداد.
- دختر خوب یه کم به فکر خودت باش. چند سال دیگه می خوای برای مردم زندگی کنی؟ من اگه الان برت‌گردونم خونه سوشا میاد غوغا میکنه بعد من نمی تونم تحمل کنم یهو می زنم گردنش رو می شکنم. این خوبه الان؟ راضی هستی من حرفی ندارم برگردیم. اتفاقا بدم نمیاد شخصا گوشمالیش بدم!
درمانده و معترض اسمش را صدا زدم: فرهان!
تک خنده ای زد، دستش را از پشت صندلی ام برداشت و دنده را جابجا کرد و با مکث جواب داد: جان فرهان؟
- آخه فقط هم این نیست که، تو... چه جوری بگم... من و تو...
میان حرفم آمد.
-می دونم چی می خوای بگی من یه غریبه ام و با هم...
بی اراده میان حرفش پریدم: غریبه نیستی ولی خب....
خودش فهمید منظورم را، ادامه ندادم که با لحنی آرامش بخش توضیح داد: نگران چیزی نباش. سعید در جریانه که داریم میریم شمال، آدرس ویلا رو هم داره. سینا و رویا هم دنبالمون میان شمال. خیالم از جات راحت بشه باید برگردم تهران.
کمی خیالم آسوده شد.
شرم زده گفتم: شرمنده از کار و زندگی افتادی به خاطر من!
گوشه ی لبش به لبخندی شیطنت آمیز بالا رفت.
- کار که بیکارم فعلا تا کارخونه راه بیفته، زندگیمم که تویی
پس شرمندگی برای چیه!
بی اراده لبخند به لبم نشست از سنگ هم نبودم که این همه محبت و از خود گذشتگی را ببینم و دلم نلرزد!
برای پرت کردن حواس دلِ لرزیده ام نگاهی به پشت سرمان کردم.
-گممون کردن.
چشمکی زد.
- فرهان رو دست کم گرفتی!
خنده ام گرفت.
- نه!
چشمک جذابش را تکرار کرد.
- آفرین دختر خوب.

نویسنده : زهرا بیگدلی

ادامه دارد...

📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
👇👇👇

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تو فراموش و تو یادی (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال