پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #در_حوالی_تو

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 157
لجبازی می کنم. و با صدایی بلند می توپم:
-هیس! ساکت شو. اگه ادامه بدی بلند می شم میرم بیرون.
شاید الهه مرا اینگونه پرورش داده بود که هر خطایی کوچکی که هانیه می کرد برایم عذاب آور بود.
پتو را روی سرش می کشد و با صدایی خفه شده زیر پتو می گوید:
-برو گورتو گم کن.
چشمانم کاسه ی خون می شود
-هانیه خفه می شی یا خودم خفت کنم؟
بلند می شوم و به سمت پذیرایی می روم. خسته روی تخت ولو می شوم و عصبانیتم را با کوفتن مشتم بر روی میز فروکش می کنم. اینروزها عصبانیتم قابل کنترل نبود، بعد از رفتن الهه، حال و روز خوشی نداشتم. بدهکاری هایم از طرف دیگر حالم را خرابتر کرده بود ولی هانیه بدون اینکه درکم کند. آرامم سازد نمک روی زخم من می پاشید.چشمانم را می بندم تا بتوانم در خواب آرام باشم. کاش امشب خوابش را ببینم...
کاش در خواب آغوشش را لمس کنم، ببوسمش، و عطر نفسش را نفس بکشم...

هانیه...
بعد از شب بخیر گفتن، پیامک را ارسال می کنم. و اشک هایم را پاک می کنم. از شهریار نفرت داشتم. اینکه می خواست مرا در چهارچوب علایق و سلایقش، خودش نگه ان دارد از شهریار متتفر بودم که به راحتی، مرا زیر تازیانه های جملات خشن بارش له کرده بود. از شهریار متنفر بودم به خاطر اینکه چند روزی بود که رنگ عوض کرده بود اخلاقش فرق کرده بود. رفتارش مشکوک بود و این باعث می شد هر روز به حامد دل ببندم. حامدی که مثل من فکر می کرد. زندگی می کرد. حتی لباس پوشیدنش، حرف زدنش، هم رنگ من بود. بعد از شب بخیر گفتن به حامد پیامکی را برایش ارسال می کنم.
حامد فردا کافی شاپ همیشگی می بینمت

بعد از ارسال پیام، بلند می شوم و به سمت کمد دیواری می روم. می خواستم سند خانه را از درون کمد شهریار خارج کنم. با اینکه خانه به نام من بود ولی با اینکار خیالم راحتر می شد. شهریار در همه صنفی دوست و آشنا داشت و به راحتی می توانست خانه ام را از چنگم در بیاورد... در کمد را باز می کنم و صندوقچه قدیمی یادگار مادر شهریار را جلو می کشم. در صندوقچه مثل همیشه قفل بود و کلیدش درون کیفش بود پشیمان می شوم و باز به سمت تخت بر می گردم. دوست نداشتم با ایجاد سر و صدا و روشن کردن لامپ اتاق او را مشکوک کنم. پتو را روی تنم می گسترانم و چشم هایم را می بندم...

مثل هر روز صبح پرستار، با آمدنش، خیالم راحت می کند به سمت اتاق خواب بر می گردم و تا موقع قرار با حامد، می خوابم.
چشم که می گشایم ساعت را نگاه می اندازم تا قرارمان فرصتی زیادی باقی نمانده بود. بلند می شوم و آرایش غلیظی به چهره ام مینشانم. از همان آرایش هایی که اگر شهریار می دید، مجبورم می کرد پاک کنم. خنده ای می زنم. لجباریم را بیشتر می کنم و آزادانه عمل می کنم. شلوار لی جذب به تن می کنم مانتویی جلو باز سفید رنگ، تن می کنم و شالی بر روی سرم می گذارم و بی پروا می روم. به دنبال اینکه خودم باشم می روم. به دنبال اینکه آزاد می شوم می روم. نگاهی به الهه می اندازم و می گویم:
-مواظب آرسام باش. اگه شهریار تماس گرفت بگو رفته استخر..

نویسنده : زینب رضایی

ادامه دارد...

📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
👇👇👇

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان در حوالی تو (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال