پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۲۱۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 145
نظرم نقشی که می زد را دنبال نمود.
- چون روم نمی شه تو چشم های بابات نگاه کنم.
دستش متوقف شد.
- پس من هم نمی رم.
ظاهراً نوبت رقص انگشتان من روی پوست لطیف دست او بود تا تلافی کنم حرف دلنشینی را که بی کلام گفته بود.
- نکن این کار رو شقایق، من اگه نمیام از سر شرمندگیه چون یه روزی صاف تو چشم های بابات نگاه کردم و گفتم این قدر خوشبختت می کنم که حتی یه لحظه هم از انصرافی که به خاطرم دادی پشیمون نشی ولی الان هیچی تو چنته ندارم.
غنچه های سرخش از هم شکفتند.
- مگه من تا به حال از این وضعیت شکایت کردم؟
کلامش فرمان ایست را برای انگشتانم صادر کرد.
- نه ولی...
شاکی میان حرفم آمد.
- پس دیگه ولی نداره، چون من خودم خواستم کنارت باشم و رشته ی مورد علاقه ام رو کنار بذارم با این که می دونستم مسیر سختی پیش رومونه اما حالا ازت یه سوال دارم و تنها توقعم اینه که راستش رو بهم بگی.
من شده بودم ابراهیم و او یک دم فرعون می شد و آتش به پا می کرد و دم دیگر چون خدایش بزرگی می نمود و با واژگانش بر خیالم گلستان می کشید.
- بپرس، قول می دم حقیقت رو بگم.
چند ثانیه ای سکوت اختیار کرد و سپس پرسید: هنوز هم پای قولت هستی؟
نفس در سینه ام حبش شد.
- تا به امروز بودم و حتی یه پاپاسی هم از پول های حروم اون گروه رو وارد زندگیمون نکردم.
قطره اشکی از چشمانش فرار کرد و او خرسند از جوابی که شنیده بود بلند شد و ایستاد.
- برو لباس هات رو عوض کن بیا شام بخوریم.
وزنم را از روی دسته ی صندلی برداشتم.
- من سیرم، تو بخور.
سمت اتاق رفتم و پس از تعویض لباس هایم تن رنجورم را مهمان تخت کردم هنوز چند ثانیه بیش تر نگذشته بود که سمت دیگر تخت هم فرو رفت.
- شب بخیر.
آرنجم را از روی چشمانم کنار زدم.
- پس شام چی؟
سرش را روی سینه ام گذاشت.
- اشتها ندارم فقط خوابم میاد.
پتو را روی او هم کشیدم.
- شبت بی دغدغه شقایقم.
بوسه ای بر تکه گوشت بی قرارم درون سینه ام زد و آرام نجوا کرد: دوستت دارم.
دست بردم و زنگ گوشی ام را خاموش کردم و از جایم برخاستم و لباس هایم را عوض نمودم؛ راهی آشپزخانه شدم و وسایل صبحانه را روی میز چیدم و سپس به قصد خرید نان از خانه بیرون زدم.
دو بربری کنجدی گرفتم و بازگشتم، ابتدا وارد واحد اول شدم و نان ها را روی میز گذاشتم و سمت اتاق راه افتادم.
- چاوجوان؟
عکس العملی نشان نداد که دست روی شانه اش نهادم و به آهستگی تکانش دادم.
- چاوجوان؟
لای پلک هایش را گشود.
- سلام، ساعت چنده؟
نگاهی به ساعت دور مچم انداختم.
- یه ربع به نه.
پتو را کنار زد و خمیازه ای کشید.
- چیزی شده؟
پایین تخت نشستم.
- نه فقط امروز من و شقایق داریم می ریم دیدن پدر و مادرش خواستم بگم بد نیست تو هم یه سر بیمارستان بزنی و اون دختر رو ببینی.
انگشتانش را میان انبوه موهایش فرو برد.
- باشه، پول رو پرداخت کردی؟
از داخل کیف پولم کارت بانکی ام را بیرون کشیدم.
- نه، خودت باهاش حساب کن و ازش رسید هم بگیر با مابقی اش هم هر چی که خوشت اومد و برای بچه بخر.
کارت را از بین انگشتانم بیرون کشید.
- ممنونم، وایستا الان صبحونه رو حاضر می کنم.
به رهگذرانم فرمان قیام دادم.
- نه صبحونه بالا حاضره برای تو هم نون تازه گرفتم فقط وقتی برگشتی یه زنگ بزن.
«باشه»ی آرامی را زمزمه نمود و من بیش از آن وقت را تلف نکردم و پله ها را دو تا یکی بالا رفتم، وارد خانه که شدم صدای شقایق از دست افکار آزار دهنده ام نجاتم داد.
- سلام، صبح بخیر.
نان را روی اوپن گذاشتم.
- چه قدر زود آماده شدی!

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 46
ولی باز پاهام سمت ماشین امیر می کشوننم و روی صندلی خودمو رها می کنم.
-میشه حرف نزنی؟
تنها چیزی که می تونم ازش بخوام همینه و جواب مثبتش هم ناراحتم می کنه.
-چشم!
مثلا اگه حرف بزنه و اصرار کنه حرف بزنم و هی دعوا کنم باهاش حالم بهتر میشه؟ سکوتش رو دوست ندارم...
دست می برم و دکمه پخش رو می زنم و با چسبوندن سرم به صندلی، چشمام رو می بندم.
« منو بگیر ازین روزای در به در
ازین روزا، ازین شبای بی ثمر
منو ببر، به خاطرات رفته
اون روزایی که، تو جا گذاشتی پشت سر
تو کوچه ها نمی شه بی تو پرسه زد
خیابونا غریب و غم گرفته ان
کجا برم، چرا نمی رسم به تو؟
کجایی پس؟ چرا نمی رسی به من؟
حالا که نیستم اشکاتو کی پاک کنه؟
کی عاشقونه می نویسه اسمتو؟
بدون من هزار سال دیگه ام
بدون کسی، نمی شکنه طلسمتو...»
خودش حرف نمی زنه ولی انگار آهنگاش جای خالی سکوتش رو پر می کنن، شاید سکوت اون، شاید سکوت من!
سرمو سمت شیشه می کشونم تا بغض ترکیده ام رو نبینه و نفس عمیق می کشم تا صدای هق هق یواشم در نیاد. صدای ضبط رو هم بلندتر می کنم و صدای خسته ی امیر دامن به بغضم می زنه.
-من بی تو نمی تونم هیوا، واقعا سرگردون بودم این مدت، حتی نتونستم فکر خواستگاری و آینده باشم، فقط روزا رو می گذروندم...
انگار من کار دیگه ای می کردم؟ حالا که مدت زمان با پارسا بودنم رو مرور می کنم، چیزی جز همین حرفا پیدا نمی کنم، تلاش برای گذروندن روزا!
ساختن لحظات و وقتایی که حسرتای گذشته رو از یاد ببره و تلخه اعتراف به شکست...
-هیوا، می دونم خیلی عاشق نبودم، کم گذاشتم، ولی واقعا پشیمونم و می خوام جبران کنم...
«چه قدر، حرف مونده و نمی شنوی
چه قدر راه مونده و نمی کشم
ببین کجای قصه پس زدی منو
محاله بی پناه تر ازین بشم
غریبگی نکن، دلم غریبه نیست
همونه که برات ستاره چیده بود
بگو که یادته، بگو که یادته
همون که گفتی از خدا رسیده بود
تو شونه تو نمی سپری به هق هقم
نه میگی عاشقی نه میگم عاشقم
نه تو دیگه، برام اون عشق سابقی
نه من دیگه برات گل شقایقم...»
سرم بین دستا و چسبیده به سینه اش قفل میشه، نفسم دیگه بالا نمیاد و صدای گریه ام درمیاد، نمی خوام خودمو بهش ببازم، اونم با یه آهنگ!
کنارش می زنم و سریع دکمه ی ضبط رو می زنم تا خاموش بشه و سرش داد می کشم.
-چه فایده داره گوش دادن اینا؟
ماشین خیلی وقته متوقف شده و من متوجهش نشدم،. چشمای خودشم قرمزه و با صدای گرفته نطق می کنه.
-این همه مدت تو تنهاییام می شنیدم، فکر نمی کردم قسمت بشه این طوری با هم بشنویمش و هر دومون یه حس ازش بگیریم.
متاسف براش سر تکون می دم.
-تو دیوونه ای! به چی می خوای برسی با این کارات؟
-به تو!

نوشته : یغما

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 114
هر طور بود او را دلداری دادم و به زندگی دلگرم کردم و امید سلامتی دادم و چند وقتی طول کشید تا حالش کم کم بهتر شد. یک روز که از میان ده می گذشتم دیدم چند تا از زن ها ی اهالی دارند با هم پچ پچ می کنند و به من نگاه می کنند به سمتشان رفتم و دستانم را به طرفشان گرفتم که از ترس پا به فرار گذاشتند....
رو به اسمان کردم، ابرها با وزش باد در حال حرکت بودند و جلوی رخ خورشید را گرفته بودند که قطره های اشک از گوشه های چشمم به زمین چکید.
تا چند وقت هیچکس به من نزدیک نمی شد و همه فکر می کردند چون من شبانه روز بالای سر مهری بودم، مریض شده ام اما کم کم و به مرور زمان خودشان متوجه رفتار زشت خود شدند.
کماکان عقربه های زندگی من مثل بقیه مردم به جلو می رفت . من در نبود همسرم، بچه ها را بزرگ می کردم و زندگی ام را به جلو هدایت می کردم. گاهی سر و صدا و گرد و خاکی در ده بلند می شد. بعد از یک روز دعوا، فریاد و شکستن چند دست پا سر، کبودی صورت سکوت، آرامش بر ده حاکم می شد.
یک روز که کیسه ی گندمی را بر دوش گذاشته بودم و به سمت آسیاب عام جواد می رفتم، صدای داد و فریاد از گوشه ای از ده بلند شد بی توجه به راهم ادامه دادم و کنار آسیاب، گونی را بر زمین گذاشتنم و عرق پیشانی ام را پاک کردم که دیدم اقدس دوان دوان به سمتم می اید و نفس زنان گفت::
- به دادم برس باجی ماهرخ که رستم فلک زده را لت و پار کردند
- گفتم: « کجا ؟ »و اقدس به راه افتاد و من به دنبالش..
گرد وغبار در هوا پیچیده بود هیچ چیزی پیدا نبود به طرفشان دویدم که دیدم عده ای رستم را گرفته اند و آن چنان می زنند که تمام صورتش خونی است و دار و دسته ی رستم همه فرار کرده اند به میانشان دویدم و به آن ها چسبیدم. از اینکه زن به آن ها بچسبد بدشان می آمد، از هم فاصله گرفتند و من جلوی قدرت ایستادم و داد زدم: « خجالت نمی کشید به جان هم افتادید؟»
رجب گفت:
به این مرتیکه بگو که وارد صحرای کتیرای شکرالله خان شده تا کتیرا بزند ببرد برای افتخار..
انگشت اشاره کردم به جان هم افتادید برای شکرالله خان و افتخار که حالا توی خانه ی کدخدا پای منقل بافور به ریشتان می خندند؟:
رجب کلاه از سرش برداشت کف سر طاش را خاراند و گفت:

- بهرحال ما برای شکرالله خان کار می کنیم کسی حق ندارد وارد صحرای کتیرای او بشود؟
با اخم گفتم:
- شکرالله خان ننه اش مال این ابادی بوده یا باباش؟ که صحرای کتیرا ارث پدرش باش؟
صحرای کتیرای برافتاب مال منه که تا چشم باز کردم کوه را دیدم و دشت را
بعد انگشتم را به سینه اش زدم و گفتم: مال تو که هفت جدت تو قبرستان این ده خاک شده اند و هفت نسلت ریششون به اینجا می رسه شکرالله خان و افتخار کیه که سرشون اینجور به جان هم می افتادید؟
شاید الان بخندید و بگوید مگر می شود چنین ادم هایی و جود داشته باشد یعنی خودشان عقلشان نمی رسیده؟ ولی تاریخ پر است از این تعصبات بی ریشه که ریشه ی اصالت و خانواده و سرزمین مان را سوزانده ...
آن روز بار دیگه حمله کردند که قدرت را بزنند و من از فرصت استفاد ه کردم و اقدس را، روی رستم انداختم و مردان چون به زن غیرت داشتند از او فاصله گرفتند و دعوای ان روز در ده خوابید اما هر چند وقت یکبار از گوشه ی آبادی صدای جنگ و دعوا بلند می شد.
دوسه سالی روال زندگیم گذشت که رعیتی دست من بود و نصیر در شهر. نصیر هر بار که از شهر برمی گشت تکیده تر و شکسته تر می شد اما وقتی توانستیم پول طلایی را کامل جور کنیم دیگر نصیر به شهر نرفت.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 45
حوصله ی شوخی ندارم و وقتی مقابل درمانگاه توقف می کنه حرف آخرم رو می زنم.
-سعی نکن بهم نزدیک بشی یا تحت تاثیرم قرار بدی، من دیگه برنمی گردم پیشت...
سریع پیاده می شم و در ماشینش رو محکم می کوبم. سریع سمت پله ها می رم ولی هنوز چند پله نرفتم صداش تنمو می لرزونه.
-اگه به خاطر حماقت من رفتی، به خاطر جبران منم برمی گردی، یعنی برت می گردونم...
تعلل لحظه ایم پاهامو سست کرده ولی کوتاه نمیام و سریع داخل درمانگاه می رم. ساعت کاری تموم شده و فقط باید لوازم درمانگاهو داخل اتاق بذارم و برم. شیفت تغییر کرده و دیگه رعنا نیست، به خانم شیفت شب سلام می دم و به اتاقم می رم. لحظه ای میشینم و پیامای گوشیمو چک می کنم تا امیر وقت برای رفتن داشته باشه.
تو پیامای گروه درمانگاه همه از سورپرایز شوی امشب حرف می زنن و امیر هم بلافاصله پیامش داخل گروه میاد.
-هرکی میره بیاد، من بیرون درمانگاه منتظرم.
دلم نمی خواد باهاش برم و منم پیام می ذارم.
-ممنون، با دوست پسرم میرم!
بلافاصله روی خصوصیم پیامش میاد.
-تو غلط می کنی! باهاش حرف بزن و تکلیفت رو مشخص کن من خیلی آدم صبوری نیستم، می دونی که؟
جوابی ندارم و مسدودش می کنم ولی حرفاش حرف حسابه و سریع شماره ی پارسا رو می گیرم.
باید ته و توی رفتارا و دروغاش رو در بیارم. تماسم رو وصل می کنه و انگار نه انگار که می خواد دروغ تحویلم بده، حرف می زنه.
-سلام عشقم!
گوشه ی لبمو از حرص می جوم.
-سلام پارسا جان، کجایی؟ نمیای دنبالم؟
مکث می کنه و حدس می زنم از محیطی که داخلش بود، فاصله می گیره.
-نه عزیزم، تاکسی بگیر و برو، شرمنده یادم رفت بهت بگم، اومدم سر پروژه، فراموش کردم.
بی اختیار از مسخره شدنم پوزخند می زنم.
-پروژه ی چی؟
بازم مکث می کنه و انگار از سوالم تعجب کرده باشه، مردد جواب می ده.
-تعمیر و نوسازی چندتا مغازه از یه پاساژه، غرب جزیره!
آدرس رو درست میگه ولی می دونم چنین پروژه ای در دستور کارش نیست.
صدای بچه ای میاد و پسوندش صدای هیس گفتن آرومی از یه زن که همون دختر خاله است.
حق با امیر بود، نباید برای وقت دیگه ای می گذاشتم. همون جا باید جلو می رفتم و جایگاهمو تو زندگی پارسا مشخص می کردم.
می دونم مجرده و قبل از ورود این دخترخاله چیزی برای مخفی کردن از هم نداشتیم ولی اومدنش و ملاقاتای مکرر و دروغاش، جای کنار اومدن و بی خیالی ندارند. اون بچه این وسط کیه؟
شاید اگه عشق اول همدیگه نبودن بازم جای گذشت داشت ولی اصلا نمی تونم ندید بگیرم.
درمونده و مستاصل از درمانگاه بیرون میرم تا بلکه با شوی امشب حال و هوام عوض بشه، سمت خیابون اصلی میرم تا تاکسی بگیرم ولی نرسیده متوجه میشم ماشینی آهسته پشت سرم در حرکته، می چرخم و نگاش می کنم، امیر برام دست تکون میده و سرشو از شیشه بیرون میاره.
-بریم می رسونمت، اونا داشتن مغازه می چیدن احتمالا تا نیمه های شب با همن!
حرفاش نمک دارن، می پاشن روی زخمی که نمی دونم کی چرکین شده و داره عذابم می ده.
شدم نیِ تو نیزار که با کوچک ترین نسیمی مسیر نگاهم عوض میشه. دلم برای امیر تنگ و تنگ تر شده و حسرت خراب شدن رابطه ام با پارسا رو دارم.
همین طور امیرِ لبخند به لب رو نگاه می کنم و از ذهنم می گذره اگه با پارسا به هم بزنم، می تونم مثل سابق با امیر باشم؟ نه؛ من آدم این روابط نیستم. از اولم اشتباه کردم...

نوشته : یغما

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 144
به طرفش برگشتم.
- من یه تصمیمی گرفتم که امیدوارم تو این راه همراهیم کنی.
خم شد و کنترل را از روی میز برداشت.
- چه تصمیمی؟
دم عمیقی کشیدم و به لغاتم رنگ زدم.
- یادته به دکتر آرین گفتی خان بزرگترین موهبت الهی رو ازت گرفته؟
بر بانگ تلوزیون مهر خموشی زد.
- آره.
نمی توانستم واکنشش را حدس بزنم و بیان کلماتم برایم دشوار شده بود.
- راستش امروز جون یه طفل معصوم رو نجات دادم.
لبانش کش آمدند.
- خیلی خوبه البته زیاد هم عجیب نیست چون برای این کار قسم خوردی.
انگشتانش را میان پنجه هایم اسیر کردم.
- نه، اون جوری نه.
نگاه استفهامی اش را در جای جای صورتم گرداند.
- خب، اون بچه هنوز به دنیا نیومده و مادرش از سر نداری می خواست بُکشتش که من خریدمش.
به آنی دستانش یخ بستند.
- نفهمیدم، چی؟
دستان ظریفش را سمت دهانم بردم و چند بار پشت سر هم «ها» کردم تا دوباره خون درون رگ هایش به جریان بیفتد.
- خواستم بزرگترین آرزوت رو برآورده کنم، من به اون دختر قول دادم که بچه اش رو خوشبخت می کنیم، واسه همین هم ماشینم رو فروختم تا هم پول اون دختر رو بدیم هم یه اتاق شیک برای مهمون کوچولومون آماده کنیم.
چند لحظه ای در بهت فرو رفت و سپس خودش را در آغوشم انداخت و گریه سر داد.
- ماهان...تو...فوق العاده ای!
چانه ام روی سرش نشست و دستانم به نوازش کمرش شتافتند.
- می دونم که تو بهترین ماد...
هنوز جمله ام پایان نیافته که آوای شلیک خنده ی بی وقفه ی شقایق که در چهار چوب در ایستاده بود لرز به جان هر دویمان انداخت.
چاوجوان را پس زدم و شتابان سمت شقایق رفتم اما او قبل از رسیدن من مسیر پله ها را پیش گرفت، به دنبالش وارد خانه شدم.
- شقایق؟!
در حالی که دست روی دهانش گذاشته بود و سعی در مهار خنده اش داشت، چشمانش گونه هایش را تیر باران کرده بودند.
وضعیت اسف بارش تشویش به جانم انداخته بود، با دو گام بلند مقابلش ایستادم و سخت در آغوشش گرفتم.
- عزیزدل ماهان آروم باش.
خنده اش بند آمد و گریه اش بیش تر قدرت نمایی کرد.
بینمان اندکی فاصله انداختم و نگاهم را به ابرهای سیاهش بند زدم.
- هیش! ببین من این جام، درست پیش تو.
غنچه های سرخش را از بند استارت رها کرد.
- نگرانت شده...بودم...خواستم به اون...بگم بهت...زنگ بزنه!
سوز واژگانش حتی خلیل الله را در آتش می سوزاند.
- من شرمنده ام خانمم تو بزرگی کن و بگذر.
دست روی سینه ام گذاشت و خودش را از حصار دستانم رها کرد.
- فردا می ریم؟
روی دسته ی مبل نشستم.
- آره عزیزم.
نفس عمیقی کشید بلکه هق هق بدون اشکش را مهار کند.
- خوبه ولی کاش به مامانم زنگ بزنی و خبر بدی!
همچنان نگرانش بودم و هر چه را که می خواست حتی به قیمت جانم هم که شده فراهم می کردم.
- الان که دیر وقته و ممکنه به بابات شوک وارد شه ولی صبح قبل رفتنمون حتماً تماس می گیرم و می گم ناهار اون جایی.
ته مانده ی انرژی اش تحلیل رفت و کنار پایه ی مبل زانو زد.
- ماهان؟
سر پایین انداختم.
- جانم، جان دلم؟
گردن کج کرد و نگاه ناباورش را به دیدگانم دوخت.
- مگه تو نمیای؟
دستی به صورتم کشیدم و به علامت نفی سرم را تکان دادم که انگشتانش شروع به طرح زدن روی زانویم کردند.
- چرا؟

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 113
بعد از رفتن دکتر به اتاق برگشتم. مهری کمی حالش بهتر شده بود و صورتش از درد، دیگر به چروک نمی افتاد. کمی که کنارش نشستم به حیاط رفتم و با تعجب دیدم هیچکس در حیاط نیست به اتاق خودم رفتم که دیدم بچه ها گوشه ای کز کرده اند. با نگرانی پرسیدم:« چی شده؟» عباس گفت: « ننه به ما دست نزن تو مریضی»
با تعجب چند قدم جلوتر رفتم که بچه ها جیغ کشیدند و سرهایشان را در شکم های یکدیگر پنهان کردند. سرشان فریاد کشیدم: « می گید چتونه یا نه؟ من چمه که خودم نمیدونم؟» محمد از جا برخواست و گفت:
- زن ها، داخل حیاط گفتند مهری مریض واگیر دار داره حالا ماهرخ هم که بهش دست زده مریض شده»
آه.... بلندی کشیدم، در را مجکم بهم کوبیدم و به بیرون رفتم. نرگس گوشه ی مطبخ کز کرده بود و در حالی که بچه ی مهری را بغل کرده بود همانطور اشک می ریخت کنارش رفتم و گفتم:« کی این خزعبلات را به بچه های نادون گفته؟»

نرگس میان های های گریه اش گفت:
- اقدس رفته بود به مهری سر بزنه حرفای دکتر راشنیده بود
و زد توی سرش گفت دیدی چه خاکی بر سر شدم حالا چیکارکنم؟ چه خاکی به سرم کنم؟ جواب آقاش و مردش را چی بدم چار صباح دیگه که برگشتن؟ خود مهریم که داره جوون مرگ میشه.
دستش را گرفتم و گفتم« اقدس هرچی گفته بیخود گفته. دکتر شربت داد» بعد دست در جیب پیراهنم کردم و شربت را نشانش دادم و ادامه دادم: « مهری خوب میشه یک وقت نری بالا سرش بشینیی، بی تابی کنی که از ترس بمیره ها»
با نرگس خیلی حرف زدم تا آرامش کردم وحرف های اقدس را از ذهنش شستم.
بچه ها تا چند روز به من نزدیک نمی شدند و من هر بار به زور به آن ها می چسبیدم و می گفتم: « دیدی چیزی نشدی؟ دیدید من مریض نشدم؟» تا کم کم ترس بچه ها ریخت. اما هیچکدام از همسایه ها به طرفم نمی امدند و حتی برای سر و چشم گذاشتن هم به خانه نزدیک نمی شدند. ولی من اهمیتی نمی دادم. نرگس کار شب و روزش شده بود گوشه ی مطبخ نشستن و اشک ریختن اما من اصلا روحیه ام را نباختم و شب و روز بالای بسترمهری نشسته بودم و کارهایی که دکتر گفته بود را انجام می دادم. مهری گاهی که حالش کمی بهتر بود می پرسید چرا کسی به دیدنش نمی اید و من هربار با بهانه ای سرش را گرم می کردم دوماه بدین منوال گذشت و با رفت و آمد های دکتر مرتب و داروهایی که می آورد حال مهری بهتر شد »
با رفتن دکتر من کناربستر مهری نشستم که مهری دستم را گرفت و گفت: «می خواهم چیزی بگویم» و چقدر بد بود که لحظه های تلخ زندگی من به یک بار قانع نمی شدند و بارها به سراغم میامدند و روح و جانم را به سلاخی می کشیدند. در آن لحظه خاطرات زینب جلوی چشمم جان گرفتند و از خودم و زندگی ام و تقدیرم بیزار شدم و می گفتم من حتما در سینه قلبی ندارم که چنین چیزهایی دیده باشم و زنده باشم از بغض چانه ام می لرزید اگرچه دکتر گفته بود با شربت هایی که می آورد حال مهری خوب می شود اما من باور نداشتم و مهری هم که می دید کسی به دیدنش نمی اید دست از جان و دل شسته بود و
گفت:
- دخترم را فقط به خواهرم بده که بزرگ کنه دلم طاقت نمیاره، به ننه نرگس بگم می بینم این چند وقت که من در خانه افتادم رنگش پریده و گونه هایش آب شده اما به تو می سپرم نگذار همسرم با کسی دیگه وصلت کند خواهرم حتما مادر خوبی برای دخترم می شود...

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 143
نظرش خط دور فنجان را می پیمود اما گویی افکارش کیلومترها دورتر دچار جنگی سخت شده بودند.
- تموم می شه این کابوس، سپیده نزدیکه!
طی یک تصمیم آنی خورشید شدم و به شب چشمانش تابیدم.
- مهرداد تا دیر نشده یه تلنگر به الناز بزن، شاید از خر شیطون پایین اومد و از این مخمصه نجات پیدا کردی.
گره ی کوری بین ابروهایش جا خوش کرد.
- الکی چرت نگو تو که اون رو بهتر از من می شناسی به هیچ صراطی مستقیم نیست.
کیفم را روی زانوهایم گذاشتم و مدارک لازم را از درونش بیرون کشیدم.
- نه تا وقتی که یه برگ برنده داری.
از روی صندلی ام بلند شدم و پشت میز، کنار او قرار گرفتم.
- این ها مدارک پزشکی پدر النازه.
نگاه بی ارزشی به برگه ها انداخت.
- خب؟
یکی از دستانم را پشت صندلی اش نهادم بلکه تسلطم بیش تر گردد.
- یه سری چیزها رو لازم نیست بدونی فقط بگم که پدرش در حق الناز ظلم کرده و حالا با وجود بیماریش هر لحظه تو گذشته زندگی می کنه و جالب این جاست که الناز نمی دونه پدرش زنده است پس این می تونه یه شوک اساسی باشه، ازش استفاده کن.
با کلماتم سرباز تازه نفس برای جنگ اندیشه هایش فرستاده بودم که حتی پلک زدن را از یاد برده بود.
- من دیگه برم داداش، امری نیست؟
به کمک دسته های صندلی ایستاد.
- آدرس رستوران و جایی که باباش بستریه رو ندادی!
کیفم را درون دستانم جا به جا کردم.
- برات پیامکشون می کنم.
برای بدرقه ام از جایگاهش خارج گشت و همان طور که قدم به قدم نزدیکم می شد گفت: شماره حسابتم بفرست، خودم ماشین رو برمی دارم.
زمان به عقب برگشت و خاطره ها جان گرفتند و باز برادرانه هایش باری از روی دوشم برداشتند.
هیچ وقت احساس نکرده ساکن طویل ترین کوچه ی بن بست بودیم تا آن که به جبر زمانه مجبور به شمارش قدم هایم شدم.
کلید را درون قفل چرخاندم، نگاهی به ساختمان دو طبقه ی مقابلم انداختم و پاهای خسته ام را متقاعد به پیمودن اندک مسیری که مانده بود، کردم.
صدای گوش نوازی که از واحد اول به گوش می رسید نظرم را جلب کرد و به آهستگی وارد خانه شدم.
چاوجوان روی مبل نشسته بود و با متانت تمام کتاب درون دستانش را می خواند، دیدگانم از شال روی سرش گذشت و روی تسبیح بین انگشتانش جاماند.
خیلی طول نکشید که متوجه ی حضورم شد، کتاب را بست و با بوسه ای نهایت عشقش را ثابت کرد و آن روی میز نهاد.
- سلام، چه قدر خسته به نظر میای!
تکیه ام را از دیوار گرفتم و همان طور که سمت آشپزخانه می رفتم، پرسیدم: سلام، چرا گریه می کردی؟
از جایش برخاست و کنارم قرار گرفت.
- تا تو دست و صورتت رو بشوری من هم غذات رو گرم می کنم.
آبی به سر و صورتم زدم و پشت میز قرار گرفتم.
- سوال من جواب نداشت؟
سینی ماکارانی را کنار بشقاب و کاسه ی سالاد شیرازی گذاشت.
- نمی دونم، دلم آروم نمی گرفت.
مشغول غذای ام شدم و از ادامه ی بحث سر باز زدم.
- ممنون، خوشمزه بود.
لبخندش شیرینی عسل را به سخره گرفت.
- نوش جان.
لیوان آبم را برداشتم و از پشت میز بلند شدم و کانال های تلوزیون را بالا و پایین کردم و به او اجازه دادم در آرامش کارهایش را انجام دهد.
- چایی می خوری؟
صدای تلوزیون را کمی زیاد کردم و پاهایم را روی میز روبه رویم قرار دادم.
- نه، اگه کارهات تموم شده بیا بشین کارت دارم.
کنارم نشست و در سکوت چون من به صفحه ی نمایشگر مقابلمان چشم دوخت.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 44
تا به حال پاساژای این سمت جزیره نیومدم و بدم نمیاد سرک بکشم دنبالش از ماشین پیاده میشم و امیر هنوز داخل نرفته برمی گرده و انتظارم رو می کشه.
بهش می رسم و می خوام جدا ازش حرکت کنم ولی قدماشو باهام هماهنگ می کنه و میگه:
-ساکتی امروز؟ داری رو حرفام فکر می کنی؟
حسابی سرحاله و جلوم عقب عقب شروع به حرکت می کنه:
-امیدوار باشم به جواب مثبت؟
با سر کفش به ساق پاش می زنم و سریع از کنارش رد می شم.
-صنار بخور آش...
ناگهانی بازوم رو می کشه و کنار مانکنی از یه مغازه چفت می شم. می خوام سرش داد بکشم ولی انگشت اشاره اش رو به نشانه ی هیس روی بینی اش می ذاره و به سمتی اشاره می کنه و چشمام کور نیست که پارسا رو نبینم!
نه می تونم نفس بکشم و نه تکون بخورم. یه دختر بچه ی مو بور که موهاش رو خرگوشی بستن بغلشه و همراه همون دخترخاله ی مذکور داخل مغازه ای ایستاده و گپ می زنند.
دخترخاله مشغول چیدن ویترین مغازه است و پارسا با ذوق و لذت از بچه ای که نمی دونم از کجاست، مراقبت می کنه.
-نمی خوای بری و چیزی بپرسی؟
چشمام لبریز از اشکه و دق دلی ام رو سر امیر خالی می کنم.
-می دونستی این جاست و منو کشوندی؟
از مقابلم خودشو کنار می کشه و بی تفاوت شونه بالا می ندازه.
-بده با حقایق زندگیت روبه روت کنم؟ بد کردم؟
با حرص و تنفر از این شرایط می غرم: زندگی من و حقایقش از روزی که ازت جدا شدم دیگه بهت ربطی ندارن!
می چرخم و مسیر اومده داخل پاساژ رو برمی گردم. پشت سرم میاد و اصرار داره به پارسا چیزی بگم:
-واقعا می خوای همین طوری رهاش کنی؟ مطمئنم درمورد دیشبم ازش چیزی نپرسیدی؟ چرا می ترسی بازخواستش کنی؟
از پاساژ بیرون اومدیم و دیگه در معرض دید پارسا نیستم و راحت با اشکای سرازیر شده سرش داد می کشم.
-برای این که خودم گذشته ی منحوسی از وجود تو دارم!
اونم یاغی میشه و صداشو پس سرش میندازه.
-گذشته ات با من منحوسه؟
با سماجت پا زمین می کوبم.
-آره، آره، آره منحوسه!
دست به کمر نفس عمیق می کشه و کاملا عصبی و جدی به داخل پاساژ اشاره می کنه.
-هیوا برو بهش یه چیزی بگو تا خودم نرفتم!
سمت ماشینش می¬رم و باز رو حرف خودم تاکید می کنم.
-زندگی ام خیلی وقته به تو ربط نداره!
-انگار وقتی باهات بودم بهم ربط داشت! چرا من نفهمیدم از فوت مادرت؟ اون همه پیام می دادی کجایی؟ چی کار می کنی؟ کی میای؟ کی می تونم ببینمت؟ چرا یه بار نگفتی تنه لش پاشو بیا مادرم مرده؟ من فکر می کردم باز اطوار و برنامه و جشن و تفریح داری که پشت گوش می نداختم هیوا، به خدا وسط درسای سختم وقت این کارا رو نداشتم...
کنترلی روی اشکام ندارم و این بار حرصمو روی لاستیک ماشینش خالی می کنم، یه لگد، دو لگد، سه لگد، صدای دزدگیرش در میاد و با جیغ جوابشو می دم.
-حتی اگه اطوار و لوس بازی ام بود بازم ارزش یه جوابو داشت، منم درس داشتم، کمتر از تو ولی داشتم، ولی بعد هر خطی که می خوندم یه دور دلتنگ تو بودنو مرور می کردم...
پشت سرم ایستاده و نمی خوام بچرخم تا گریه ام به خاطر خودش رو ببینه، من همون سه سال پیش گریه هام رو براش کردم و دیگه مرورش هیچ فایده ای نداره. در ماشین باز می شه و روی صندلی می شینم.
اونم می شینه و مسیر برگشت به درمانگاه رو برای تحویل دادن وسایل پیش رو داریم.
کمی آروم گرفتم و امیر دست بردار نیست.
-بازم دلیلی نبود که از مرگ مادرت بی اطلاعم بذاری!
جوابی ندارم، اصلا به هیچ کس نمی خوام درمورد مادرم توضیح بدم. دوست ندارم چیزی بپرسند. دوباره که در جوابش سکوت دارم بحث رو عوض می کنه.
-می خوای بیای لاک پشتت رو ببینی؟
پوزخند می زنم: لابد آواز خوندن یادش دادی؟!
بلند می خنده و سر تکون می ده.
-امان از دست تو...

نوشته : یغما

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 142
وسایل شخصی ام را از داخل ماشین برداشتم و با گام هایی مصمم عرض خیابان را گذراندم و وارد نمایشگاه برادرم شدم.
طبق معمول در حال چانه زدن با یکی از مشتریانش بود؛ نگاهش که روی من نشست از او عذر خواست و باقی کارها را به شاگردش محول کرد.
- اوه، خبر می دادی یه گاوی، گوسفندی چیزی زمین می زدیم!
شرمنده سر پایین انداختم.
- سلام داداش، خوبی؟
اندک فاصله ی بینمان را از میان برداشت و مقابلم ایستاد.
- سلام، خوش اومدی.
لحن صمیمانه اش دیدگانم روی را موهای کنار شقیقه هایش نشاند و آه در نهادم لانه کرد.
- ممنونم داداش، وقت داری یه خرده باهام گپ بزنیم؟
با دست انتهای سالن را نشان داد.
- آره حتماً، بریم.
پشت برادرم راه افتادم و با تعارفش صندلی روبه روی میزش را اشغال کردم.
گوشی تلفن را میان انگشتانش نگه داشت و رو به من پرسید: چی می خوری؟
حس می کردم زبانم چون کویر ترک برداشته بود.
- یه لیوان آب خنک باشه کافیه.
اخم ریزی کرد و چند ثانیه ای با تلفن پچ زد.
- خب، من گوشم با توئه.
کیفم را کنار پایم قرار دادم و اندکی زمان برای نظم دهی به جملاتم خریدم.
- راستش کارم لنگته داداش.
انگشتان شست و اشاره اش دو طرف لبانش را دربرگرفتند تا لبخندش بیش تر از آن کش نیاید.
- همون! من فکر کردم امروز آفتاب از غرب طلوع کرده.
منحنی کم رنگی طرح لبانم را به آغوش کشید.
- باور کن این قدر مشغله دارم که حتی گاهی وقت سر خاروندن هم ندارم.
اجازه داد پیرمرد آبدارچی قهوه هایمان را مقابلمان قرار دهد سپس گفت: بهت حق می دم من هم از این چیزها می ترسیدم که درس و دانشگاه رو بوسیدم و گذاشتم کنار، خب حالا نمی خواد این همه رنگ به رنگ شی؛ کارت رو بگو.
تکه ای بیسکویت از کنار فنجان قهوه ام برداشتم.
- نمی دونم خبر داری یا نه ولی از خونه ی بابا این ها طرد شدم؛ دو، سه روز دیگه ام چهلم رازانه ولی من نه وقتش رو دارم نه می دونم چه کسایی باید دعوت شن.
نمی دانستم از ضعف بود یا غم بزرگی که در سینه داشتم اما آن قدر دستم لرزید تا تکه بیسکویت درون فنجان قهوه ام غرق شد.
- یه زنگ بزن به مامان بگو پرنسسم منتظر خودشون و مهمون هاشونه.
بغض روی آوای برادرم هم خط انداخته بود و او سعی در پنهان نمودن آن داشت که سرفه ای تصنعی ای کرد.
- خیالت راحت باشه، فقط آدرس رستورانی که رزرو کردی رو بهم بده.
نفس آسوده ای کشیدم و جرعه ای از نوشیدنی مورد علاقه ام را مزه کردم.
- ممنونم داداش.
مانده بودم چگونه تکه های پازل ذهنم را کنار هم قرار دهم که پژواک مهرداد تمامش را به مرز نابودی کشاند.
- چیز دیگه ای هست که بخوای بگی؟
کمی خودم را جلو کشیدم و سوئیچ ماشینم را روی میز گذاشتم.
- باید بفروشمش، حسابی پول لازمم.
خم شد و سوئیچ را برداشت و آن را چندین بار مقابل چشمانش تکان داد.
- هنوز هم پول قرض نمی گیری؟
سکوتم را که دید از بازی با آن دست کشید.
- چرا؟
سوالش مبهم ترین پرسش عالم و من از ناگفته ها لبریز بودم.
- چون تو خودت تا خرخره زیر قرضی از اون گذشته آدمیزاد اسمش روشه آه و دم؛ من نمی دونم یه لحظه دیگه زنده ام یا نه پس ترجیح می دم جای این که چشم هام دست مردم رو بپان؛ دست هام رو زانوهام باشه و نون بازوی خودم رو بخورم.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

http://peyk-dastan.blog.ir

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 43
تلفن رو قطع می کنم و سریع روپوشم رو با مانتو عوض می کنم و کیف لوازم پزشکی رو برمی دارم و دستگاها و داروها و مهر رو داخلش می چینم و از اتاق بیرون می زنم. پشت استیشن وامیستم و به رعنا تیکه می ندازم.
-چه درمانگاه مجهزی! کو این سرویس نفربرتون!
می خنده و بیرون اشاره می کنه.
-برو نیم ساعته دم در منتظره! چیزی تجویز نکنی فقط چکاپ و ارجاع!
-چشم خانم منشی! امر دیگه؟
می خنده و سر تکون می ده و سرش با دفترچه بیماری گرمه.
-حواست به شرایطش باشه ها...
حس می کنم دست کمم گرفته ولی نمی تونم باهاش کلنجار برم که من خیلی خوبم!
از در بیرون میام و اطراف رو دنبال ماشین چشم می چرخونم و اثری از ماشین با مارک خاص نیست. و توجهم با یه تک بوق به مقابلم جلب می شه و ماشین امیر برام چراغ میزنه.
مات نگاهش می کنم و سرش رو از شیشه بیرون میاره.
-بفرمایید، دیر شد.
من نخوام این بشر رو ببینم باید کی رو ببینم؟
آب دهنم رو قورت می دم تا راه فراری پیدا کنم و دوباره حرف می زنه: بیا دیگه!
-ممنون، تاکسی می گیرم.
-بیمار مشکل قلبی داره، منم باید باشم!
با پاهای لرزون از پله ها پایین می رم و تو ماشینش می شینم. کمربندم رو می بندم و به مراعات محیط کاری فقط حرکت می کنه و حرف نمی زنه.
کنارش معذبم، هیچ توجیهی برای رفع و رجوع کردن رفتار دیشب خودم و پارسا ندارم و می خوام خودمو توجیه کنم که اصلا ربطی بهش نداره و لازم نیست توجیه بشه ولی از طرفی ام برام مهمه که فکر کنه خوشبختم و هیچ مشکلی ندارم ولی واقعا توجیهی ندارم.
جلوی خونه ی بیمار نگه می داره و توسط پرستاری که جلوی در انتظارمون رو می کشه، داخل میریم. خانوم جوونی روی تخت کنج اتاقی در حال استراحته، من وضعیت جنین رو بررسی می کنم و امیر هم با جدیت و ژستی که اصلا به رفتار لطیفش نمیاد وضعیت قلبی و جسمی اش رو چکاپ می کنه.
خوشبختانه همه چیز نرماله و باید تا سه ماه آینده رو همین طور هفتگی برای چکاپش به خونه اش بریم. بعد از پذیرایی مختصری دوباره تو ماشین با امیر تنها میشم و رفتارش حین ویزیت خانوم اجازه ی سکوتم رو نمیده.
-سر کار خیلی متفاوتی!
لبخند می زنه و ماشین رو داخل بزرگراه می ندازه.
--تحت تاثیر قرارت دادم؟
چپی نگاش می کنم و هیش می کشم.
-چه فرصت طلب!
ابرو بالا می ندازه و خراش گوشه ی ابروش برای فرو ریختن دلم کفایت می کنه.
-از این به بعد می¬خوام فرصت طلب باشم، به تقاص همه فرصتایی که از دست دادم!
بحث رو کشونده به بی کفایتیای خودش در گذشته و نمی خوام فکر کنه الان برام مهمه!
میخوام بحث رو ختم کنم و دیگه جوابی بهش نمی دم ولی مقابل پاساژی توقف می کنه و حین باز کردن کمربند ایمنی اش می گه:
-این بار راحت کنار نمی کشم؛ بهم فرصت می دی؟
نفسم رو پوف مانند بیرون می فرستم و نق می زنم.
-من یاد ندارم اشتباهاتمو تکرار کنم.
-ولی بلدی اشتباهات متفاوت داشته باشی!
سکوت می کنم تا دهنشو ببنده ولی معنای حرفش بدجور دلمو می سوزونه و می خوام بغض کنم. دلم خیلی برای خودم می سوزه و کاری برای خودم از دستم برنمیاد.
-خرید دارم تو پاساژ، میای؟
به ساعت مچیش که یادمه زمانی خودم براش خریده بودم اشاره می کنه و حرفشو ادامه می ده:
-ساعت کاری تموم شده، می خوای توام بیا...
به حالت قهر کیفمو تو بغلم می کشم و سرمو سمت مخالف می چرخونم. بدون اصراری پیاده می شه و سمت پاساژ می ره.

نوشته : یغما

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی