پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۳۱۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت سیزهم
یاسمین مثل کسی که چیزی به خاطر آورده باشد لبخند زد : راست می گه ...پاشو ...پاشو اون همیشه با خودش یه مقدار لوازم دندون پزشکی داره .یه چیزهایی هم سردر می یاره. برو ببین می تونه برات کاری بکنه ؟ اشکهای آویزانم را پاک کردم و در حالیکه یک طرف دهانم از درد فلج شده بود گفتم : ساعت رو نگاه کن ! از دو گذشته .بدبخت خوابه. سعیده بی فکر گفت: نه . بیداره ... .من و یاسمین هردو جاخوردیم اما هر دو خودمان را به نفهمی زدیم . برایم معلوم شد که سعیده خانم کجا تشریف برده بودند.
برخاستم . شلوار لی ام را پوشیدم و کابشن کوتاه و گرمم را روی تاپی که داشتم به تن کردم . خواستم راه بیفتم که یاسمین کلاهم را به سمتم گرفت و تازه فهمیدم که چیزی سرم نکردم . موهای بلندم را زیر کلاه بافتنی ام پنهان کردم .از اتاق بیرون زدم . شاید اگر درد نداشتم هرگز آن وقت شب جرأت نمی کردم به اتاق او بروم . توی راه ده مرتبه خواستم به اتاقم برگردم اما هربار دندانم تیر می کشید ومرا به جلو رفتن تشویق میکرد . دردش به قدری شدید بود که مثل ابر بهاری اشک می ریختم و حس می کردم یک طرف فکم از درد فلج شده است .
بالاخره به اتاقش رسیدم. هنوز هم تردید داشتم اما درد امانم را بریده بود . داخل سالن کسی نبود. دلم را به دریا زدم . تلنگری آرام به در نواختم و منتظر شدم . حالا علاوه بر درد می ترسیدم . از او و از رفتار خشنش می ترسیدم. ای کاش راهی برای بازگشت مانده بود. داشتم مثل ابر بهار اشک می ریختم که در باز شد و او با آن قامت بلندو کشیده در حالیکه بلوز و شلوار تنش نشانگر این بود که قصد بیرون رفتن داشته است ,بین در نمایان شد. نگاه آمیخته با تعجبش ترس را دردلم کم رنگ کرد : چی شده دختر ؟!! چته ؟! چرا گریه می کنی ؟ حالا او علاوه بر تعجب کمی ترسیده بود و من با وجود دردی که داشتم از نگرانی اش لذت می بردم : سلام آقای زند !... دندونم ! ... دارم از درد می میرم . نفس راحتی کشید، کمی عقب رفت و در حالیکه با تأسف سر تکان می داد خواست وارد شوم . در را پشت سرم بست :برو بشیتن روی تخت . به سمت تخت او رفتم . اتاقش شبیه اتاق ما بود . صدای رعدوبرق دلم را آشوب می کرد . چند لحظه بعد با کیف کوچکی که از داخل کشوی دراور برداشته بود به سمتم آمد . کیفش را روی پاتختی کنار آباژور گذاشت ودر حالیکه دستکشهای یکبار مصرف به دست می کرد نگاهم کرد : درازبکش ببینم . کمی هول شده بودم. با احتیاط در حالیکه از او خجالت می کشیدم روی تخت نرمش دراز کشیدم. تخت هم بوی عطری را که استفاده می کرد می داد: کاپشنت رو در بیار راحت باشی . با ترس دو طرف یقة کابشنم را به هم نزدیکتر کردم . من فقط یک تاپ زیر آن به تن داشتم : نه ! ... همین طوری راحتم .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 82
با صدای بلند داد زد: چی گفتی؟!
یک لحظه متوجه اشتباهم شدم.
- عذر می خوام ... سکوتی بین ما برقرار شد. خواستم از دلش در بیارم.
- راستی میترا جونی ی خودم اخر هفته دعوتی عروسی...
سریع وسط حرفم پرسید.
- ای حمید زرنگ... دیدی هم خوابش درسته و هم اعتقادش به تو.
- تو همیشه زود قضاوت می کنی... عروسی سینا هست.
- ای وای چه قدر خوشحال شدم... به سلامتی باشه عزیز.
- بیاین حتما...
- حالا با اقامون صحبت کنم ببینم برنامه جور میشه.
- خودتو خر نکن. منتظرتم. غفاری رو هم باخودت نیاری ها.
و بعد جفت مان زیر خنده زدیم.
صدای سرو صدایی از داخل سالن شنیدم. از اتاق بیرون امدم. عزیز جون از شهرستان امده بود. با شتاب سمت او رفتم و در اغوشش کشیدم.
- عزیزجونم خیلی خوش اومدی قربونتون برم من.
با مهربانی لبخندی تحویلم داد و مرا میان دستانش محاصره کرد.
- زود امدم مادر... مزاحمتون شدم. نفرمایین عزیزجون این چه حرفیه... وجودتون برکته. مامان از داخل اشپزخانه با صدای بلندی گفت: ستاره خانوم حواست باشه ها مامان منه.
عزیز لبخندی زد. من هم با ناز گفتم: اما منو از شما بیشتر دوست داره مگه نه؟
و با شوق چشم به دهانش دوختم. لبخند ملیحی چاشنی ی زیبایی صورتش شد و گفت: همتون عزیزای منین و گل بوسه ای بر روی گونه ام کاشت.
صدای یا الله مردی به شنیده شد. پرسش گرانه نگاهی به مامان انداختم که اشاره کرد حجاب بگیرم. به سمت اتاق رفتم و شال و مانتوی جلو باز سبز رنگی تنم کردم و به سالن برگشتم. سینا و نگار را دیدم که در حال تماشای چیزی در موبایل شان بودند. سلامی با صدای بلند گفتم و جواب سلامم را از پشت سرم شنیدم. به ان سمت برگشتم که احسان را دیدم. از تعجب دهانم باز مانده بود.
دو متر ریش روی صورتش جا خوش کرده بود. چشمانش خسته تر از همیشه و زیر چشمانش هم سیاهی گرفته بود. معلوم بود که این ماموریت خیلی به او سخت گذشته بود. دست از بررسی کردنش برداشتم.
- نشناختی؟ احسانم!
بااینکه قیافه اش شبیه اقاجون خدابیامرز شده بود اما هنوز همان ادم نچسب و مسخره بود. دستم را روی کمرم گذاشتم و با لحن طلب کارانه ای گفتم: ببخشید با اقاجون اشتباهت گرفتم. مامان از ان سو داد کشید: خجالت بکش دختر! عزیز که تا الان نظاره گر ما بود خنده اش گرفته بود. سینا و نگار هم بالبخندی روی لب مارا نگاه کردند. احسان لیوان چای را نزدیک لبش برد و بقیه ی محتوای ان را سر کشید. رو به من کرد و گفت: یه دونه دیگه لطفا!
سرم را کج کردم و گفتم: بل... ه؟!
- توام مثل عزیز گوشات سنگین شده ها! دوستم متخصص شنواسنجیه ادرسشو میدم بعد حتما یک وقتی بگیر! از سرم انگار دود بیرون امده بود. این بار عزیزجون به احسان اخطار داد. رو به من کرد و گفت: دخترم شما هم یک دور چای برای همه بیار. سفیدبخت بشی.
گوشه ی لبم را کج کردم و چشم غره ای به احسان رفتم و سمت عزیز چرخیدم.
- چشم عشق جونم. شما جون بخواه. کف دستم میذارم و تحویلت میدم. احسان دست بردار نبود. مجدد گفت: شمارو برو یک لیوان چایی بیار جونت ماله خودت.
عزیز روی دستش زد و گفت: از کی تاحالا شماها انقدر باهم کل کل می کنین؟ زشته! سنی از هردوتون گذشته عیبه خانم و اقایی شدین برای خودتون. بعد عروسی سینا باید فکر شما باشم. سرم را پایین انداختم و گفتم: ببخشید من نمی خواستم ناراحتتون کنم عزیزجون.
- از من چرا مادر؟ باید از احسان عذر خواهی کنی. چشم هایم از حدقه بیرون زد و با تعجب گفتم: من!؟ از احسان؟ من که چیز بدی نگفتم... احسان قیافه ی ازخود راضی به خود گرفت و گفت: من ولی ناراحت شدم! با تعجب نگاهش کردم.
- واقعا؟!
- بله خانم کوچولو. واقعا!
نمی خواستم گرفتار بازی اش بشوم. سمت اشپزخانه رفتم. گفتم: من برم چایی بیارم...
سنگینی نگاه عزیز را احساس کردم. مامان سر قابلمه را گذاشت و گفت: برای چی با پسر مردم اینجوری حرف می زنی؟ فکر کردی سینایه؟ قوری را از روی سماور برداشتم و سمت میز رفتم.
کمی چای داخل لیوان ریختم تا رنگش را امتحان کنم و دیدم که دم نکشیده با صدای بلندی گفتم: مامان... این که دم نکشیده.
- خوب مامان بذار رو کتری تا دم بکشه. وقت عروس کردنته و هنوز می لنگی ولی از زبون ماشاله کم نمیاری.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 82
چشمانم را روی یک دیگر نهادم. خسته بودند.
-آقا خواهش می کنم تند تر برید.
راننده که مرد میانسالی بود، از آینه مقابل کوتاه مرا نگریست. با لهجه ی شیرین و ترکی اش لب به سخن گشود.
-چشم، ولی آدرسی که شما دادین الان دیگه یه جای دور افتاده و متروکه است. کم تر کسی اون جا تردد می کنه.
صورت خیس از اشکم را پاک کرده و کمی خود را جلو کشیدم.
-یعنی هیچ کس اون جا زندگی نمی کنه؟
-چرا، اما کسایی ان که وضع مالیشون زیر خط فقر هستش، ببین بابا جان، من که راننده ی تاکسی هستم هم اون جا زندگی نمی کنم. دیگه حساب کن یکی چه قدر باید توی بد موقعیتی باشه تا توی اون محله ی قدیمی زندگی کنه‌.
سوال می پرسیدم، نمی دانم از کنجکاوی بود از بیچارگی محض!
-قبلا هم همین طور بود؟
راننده تک خنده ای کرد و صبورانه پاسخ سوال بی سر و ته مرا داد.
-نه دخترجان، سی یا چهل سال پیش منطقه ی شیخ نشین ها بود‌. یعنی کسانی که برو بیا داشتن و پولشون از پارو بالا می رفت، اون جا زندگی می کردن.
سری به علامت خاطر‌نشان کردن تکان داده و به پاس شکیبا بودنش در برابر سوال هایم تشکری به عمل آوردم.
دیگر هیچ نگفتیم، تنها در افکار چرکین خود غوطه ور گشتیم و نگاهمان را به جاده هایی که داشتند از آب آسمان خود را سیراب می کردند دوختیم. باید می جنگیدم، فرصت داشتم، کم آورده بودم اما باید دوباره که نه هزار باره خود را از منجلاب بالا می کشیدم و مغلوب و فرومانده ی سرنوشت مشئومم نمی گشتم.به اطراف نگریستم، تا چشم می دید کوه بود و کوه. درختان طویلی که سر از گردنه ها برون آورده و به فلک رسیده بودند، منظره را با طراوت نشان می دادند. همه ی خانه ها قدیمی بود و هر لحظه این امکان وجود داشت تا سقف بر سر کسانی که آن جا را آشیانه خود کردند فرو بریزد. بارش باران هم نمی توانست جلوی فعالیت کودکان را بگیرد و آن ها را از فوتبال بازی کردن منع کند، آن ها برای این که به خواسته ی خود برسند و مغلوب باران نشوند چکمه های ساق بلند و از جنس پلاستیک شان را پا کرده و از زندگی بی دغدغه شان نهایت لذت را می بردند. دست نهال را گرفتم و چشم از طبعیت اطراف زدودم، در آن همه خاکی که با آب باران مخلوط گشته بود، راه رفتن برایمان سخت و دشوار بود.
-ساحل می گم بهتر نبود با ماشین دنبال خونه می گشتیم؟! آخه سخته توی این وضع راه بریم.
-نه، چون باید در به در از همه ی ساکنین این جا بپرسیم تا بتونیم یه سر نخی ازشون پیدا کنیم.
-این جور هم که نمی شه، به زور داریم پاهامون رو از گِل بیرون میاریم.
-می گی چی کار کنیم؟ برای من هم سخته، ولی مجبورم. هر چند که تو مجبور نیستی.
-چرند نگو، اگه تو مجبوری پس بدون منم هستم.
لبخندی به پاس مهربانی اش زده و قدر شناسانه نگاهش کردم. راست می گفت، یک وقت هایی از فشار استرس و نگرانی یاوه گویی می کردم، دست از افکار خویش برداشته و آن ها را در پستوهای ذهن اندوهناکم چالشان ساختم. خود نیز جلو افتاده و نهال را به دنبالم کشاندم. چند ساعتی بود از خانه ها سراغ خانه ی مادری ام را می گرفتم اما هیچ کدام چیزی نمی دانستند، فقط یک پیرزن که به دلیل کهولت سن با لرزش سخن می گفت، با هر زور و اجباری که بود به ما فهماند این محله را باید پشت سر بگذاریم و به دیگر جاها برویم چون با نشان هایی که ما داده ایم کسی را نمی شناخت. درست یا غلط کار خود را نمی دانستم، اگر آمدنم اشتباه باشد چه؟ اگر اتفاقی بیفتد که وضعیت را خراب تر از چیزی که هست کند چه؟ مکرراً فکر های منفور را کنار زدم، هنگامی که تصمیم گرفتم برای پیدا کردن مادرم بیایم، همه ی جوانب را در نظر گرفتم، سختی و دشواری این مسیر را به جان خریدم، این نیز تمام می شد، می دانستم خدا در تمام لحظات تنهایم نمی گذاشت. هوا داشت تاریک می شد، دو دختر تنها و بی کس در شهری که هیچ کس و کاری نداشته اند پی در پی می گشتیم، اما چرا کسی چیزی نمی گفت؟ خسته شده بودم، پاهایم از درد گز‌گز می کردند و به دلیل هوا، سرمای شدیدی روانه ی جانم گشته بود. بی جان ایستادم.
-نهال، بیا برگردیم. بقیه اش بمونه برای فردا. خسته شدم.
نهال نفس نفس کنان مقابلم ایستاد.
-آخه چیزی نمونده تا این محله رو هم تموم کنیم.
-دیگه نا ندارم. بهتره برگردیم.
کنارم آمد و دستش را روی پیشانی ام گذاشت‌‌.
-تب داری. وای خدای من، چه قدر داغی.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 81
دایی سرش را کج کرد و گفت: درگیر بودم خواهر خانم.
- درگیر شادیا باشی. چی شده یاد ما افتادی؟ خیره...
سرفه ای کرد و گفت: جهاز نگار تمام و کمال حاضره. راستش خانواده ی خانمم اینا گیر دادن که چرا شما مراسم نگار رو نمی گیرین!
بابا نفسش را بیرون فوت کرد و گفت: جواد جان وسایل سینا هم یک روزه سفارش می دیم و اماده فرض کن.
دایی سرش را تکان داد. مامان نگاهش را از بابا گرفت و به دایی زل زد.
- خوب خان داداش. مشکل چیه؟
- مشکلی نیست خواهرجان. گفتم اگر شمام راضی باشین قبل عید مراسم رو بگیریم. این دوتا جوون هم سر خونه زندگیشون برن.
مامان گفت: احسان برگشته؟
- اره دیروز برگشته. مامان نوچ نوچی کرد و گفت: یک سر به عمه اش نمی زنه. ای خدا چه بی معرفت شدن!
- ریحانه به دل نگیر. پسرم بعد دوماه عملیات و ماموریت برگشته اونم خوش برگشته. درجه سرهنگی افتخاری گرفته...
بابا افرینی گفت و مامان لبخندی زد. دایی سمتم نگاهی کرد وگفت: ستاره ی من چکار می کنه؟ خوبه؟ سرم را پایین انداختم: ممنون دایی خوبم. - چه خبرا از کار و دانشگاه؟ درست تموم شد دختر؟
- اخراشه دایی جانم.
- تا تموم شد پولو از بابات بگیری و مطب بزنی. خندیدم. مامان با ناز و عشوه گفت: از بابا چرا؟ دیگه نوبت شوهرشه خرجش کنه.

لبخندی زدم و مامان با ناز و عشوه گفت: پول مطب رو باید بده از شوهرش بگیره دیگه، بابا یک عمر خرج دخترش کرده...
با تردید نگاهم کرد و گفت: شوهر!؟
- اره داداش یک خواستگار سمج داره... خاطر خواه ستاره شده یک دل نه صد دل.
دایی با دلخوری گفت: فکر کنم اگر من نمی اومدم شما ستاره رو عروس کرده بودین و یه خبری ام به ما نمی دادین.
مامان با شرمساری گفت: نه داداش این چه حرفیه...
از این کار مامان حرصم گرفته بود. حق نداشت راجع به چیزی که از نظر من منتفی بود به کسی چیزی بگوید.
و بالاخره قرار بر این شد که تا هفته ی پیش رو تدارکات مراسم را اماده کنیم. شور و شوق برعکس فصلی که در ان قرار داشتیم زیاد بود. در اتاقم در حال مطالعه ی کتاب مورد علاقه ام بودم که صدای تلفنم به گوش رسید. شماره ی ناشناسی با دو شماره ی اولش که معلوم بود تماس داخلی نیست را دیدم. با کمی تردید و تماس را برقرار کنم.
- بله بفرمایین؟ چند ثانیه طول کشید و بعد صدای اشنایی در گوشی پیچید.
- سلام دیوونه...
میترا بود.
- س...لام خله و چل. چطوری؟ چی شده فیلت یاد هندستون کرده؟
- از تو یاد گرفتم با معرفت. کجایی؟ چرا ایمیلت و جواب نمیدی؟
- اینترنت اینجا داغونه.
- ای درد نگیری... می دونی پول تماس چقدر میشه... ولی خوب قربون قیافه ی قناست! اسم مون دررفته به بامعرفت بودن دیگه حالا باید یه عمر بکشیم.
صدایم را کمی کلفت کردم.
- کوفت. خیلیم دلت بخواد. حرف زدن به من افتخار می خواد که امروز نصیب شما شده! باحرص نفسش را به بیرون پرتاپ کرد و گفت: درگیر تکمیل کارهای اقامتمم . اقامونم که اینجا استاد دانشگاه شده.
-ا چه خبر از اقاتون؟
- سلام داره خدمتون. راستش اون گفت که بهت زنگ بزنم و خبری ازت بگیرم
- چطور مگه؟
صدای خنده اش را شنیدم.
- هیچی... خیره...
- خوب درد نگیری بگو چیشده؟
- مشتلق بده اول.
با حرص صدایش کردم.
- می...ترا... د بگو دیگه دارم نگران میشه.
- ای دورت بگردم خنگ من! به عرض بنده توجه نکردی. دارم می گم که باید مشتلق بدی بابتش. مشتلق هم نوید خبر خوب داره دیگه دیوانه.
با ناراحتی گفتم: خوب انتظار اتفاق خوب و ندارم. با تعجب پرسید.
- از موارد دوری من میشه همین افسرده بودنتو نام برد.
- میتی. واقعا حوصله ندارم قطع کن بذارم کتابمو بخونم اینجوری حالم خوب میشه.
با لحن ناراحتی گفت: پس تو با کتاب خوندن خوشحال تری... باشه اصلا اشتباه کردم بهت زنگ زدم. خدافظ شما
- ای دختره انقدر تند نرو... شوخی کردم بابا. کی از تو بهتر؟ باعث خندیدنی... دلیل حال خوبمی دوست جونم.
- کمتر خر کن ستاره ی نامرد.
- خوب بگو دیگ...ه.
با ذوق گفت: خره... قراره عروس بشی .
با تعجب گفتم: چی!
- حمید خواب دیده عروس شدی. خبر داری که خوابای حمید جانم رد خور نداره . به من گفت یک زنگ بزنم بهت ببینم عروس شدی!
- نه نترس عروس که بشم اولین نفری که خبر دارش می کنم تویی.
با لحن سنگینی جواب داد.
- بعید می دونم... یعنی حمید میگه ستاره بی معرفت تر از این حرفاست!
- غفاری خیلی اشتباه می کنه. زیاد جدیش نگیر. با نارحتی گفت: از شوهر من بد بگی انگار به من بد گفتی.
با بی خیالی گفتم: خب چه فرقی داره؟

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 81
خندیدم، دلم برای دخترکی که داشت آدم برفی می ساخت ضعف رفت؛ چه قدر شبیه دریایم بود.
-نهال بریم آدم برفی بسازیم؟
ایستاد و مرا هم مجاب به ایستادن کرد‌. با آن شالگردنی که نیمی از چهره اش را پوشانده بود، حرف زدن برایش دشوار بود.
-ساحل بیخیال شو، من همین طور دارم مثل ربات راه می رم، دستم به برف بخوره که دیگه شبیه بهش می شم.
خندیدم و دستش را گرفتم و به دنبال خود کشاندم.
-غر زدن و نمی نونم نداریم، باید آدم برفی درست کنیم.
-پس از من نخواه کلاه و شالگردنم رو بدم به آدم برفی‌.
این نوع گفتارش به یاری خنده ام شتافت و به فراخناتر ساختنش پرداخت.
-باشه با من. ولی‌‌‌...
مقابلش ایستادم و به دکمه های پالتویش نگاه کردم. گویی خواسته ام را از چشمانم خواند که لب به خرده گیری بر گشود‌.
-فکرش رو هم نکن.
-لطفا!
-چرا از خودت مایه نمی ذاری؟
دستانم را زیر بغل برده و با لودگی در چشمانش خیره گشتم.
-اگه دکمه ای رو پالتوی من دیدی قبول می کنم.
خودش نیز به گفته اش خنده ای کرد و خم شد تا گوله برفی را سمتم پرتاپ کند که ضمیرم اجازه نداد تا مغلوب او شوم و قبل از آن برفی در مشت هایم شکل توپه ساختم و سویش پرتاپ کردم‌. فریادش بلند شد، از فرصت استفاده کرده و تکه ای دیگر برف برداشتم. قبل از آن که کاملا به حالت ایستاده باز گردم، ماهیچه های چهره ام از شدت سرما خشکید. صدای خنده ی نهال به گوشم آشنا آمد. حریصانه برف را از صورتم کنار زده و دنبالش کردم. حدود یک ساعت، بی آن که به عابر های پیاده و نگاه تاسف برانگیز عده ای از آنان توجه کنیم به برف بازی پرداختیم،. بعد از آن شروع کردیم به آدم برفی ساختن. همه ی کارهایش گردن من افتاده بود و نهال فقط تماشا و تشویقم می کرد. آخر سر دکمه های پالتویش را در آورده و برای آدم برفی مان گذاشتم. دو تکه چون برای دست هایش قرار داده و شال گردن کلاه مرا هم اضافه کردیم. هنگامی که آماده شد چندین عکس به عنوان یادگاری انداختیم، با خود عهد بستم روزی دریا را به این جا بیاورم و رهایش کنم تا هر چه قدر دلش می خواهد بازی کند. بی آن که بگویم حواست باشد سرما نخوری، کمی بازی کن می خواهیم برویم، آن جا نرو و...
فقط آزادانه رهایش سازم و اجازه دهم یک دل سیر بهش خوش بگذرد.

آدرسی که در نامه ی پدرم حک شده بود را به راننده سپردم. بی قرار بودم، سرگشته ی و درمانده؛ همانند ماهی که از دریا جدایش کرده بودند. داشتم به دیدن شخصی می رفتم که نُه ماه مرا در بطن خود پروراند و سپس به حال خود رهایم کرد. شاید بی انصافی باشد گر بگویم با میل و اراده ی خویش مرا دست کسانی که نمی شناخت سپرد، اما در هر حال و به هر طریقی که بود از من، دخترش، کسی که از وجودش ریشه گرفته بود گذشت. میان انفرادی به دام افتاده بودم، در قدم به قدم هایی که می پنداشتم، نهال همراه و پا به پایم بود، اما احساس می کردم خود نیز در غلاف منفردی مستور گشته ام که هیچ گونه نمی توانستم دست بر طناب آن غلاف برچینم و گره های در هم تنبیده اش را از اطراف خود بگشایم. قایق خیال تقیل و واژگونه ام در کلیشه ای ترین حالت ممکن در حال موج گرفتن و جولان دادن به خود بود که دست نهال مرا از برخورد به موج سنگی ساحل وا داشت.
-خوبی عزیزم؟
-باید باشم؟
دستش را روی دستم گذاشته و محکم در هم فشرده شان ساخت.
-سوالم بی ربط بود؛ چون از رنگ پریده و دست های مثل یخت هویداست که نا آرومی.
فقط نگاهش کردم و هیج نگفتم.
-حالت بده و این طبیعیه؛ اما باید به خودت مسلط باشی تا بتونی با اون افراد رو به رو بشی‌.
از خدای علی و محمد، طلب کمی صبر کردم، صبری از جنس مرغوب یا اگر لطفش را به حد برساند، صبر ایوب!
-دارم می رم دیدن کسی که از وجودش جون گرفتم، از وجودمه، ا...اما نمی دونم زنده ست یا مرده. چطور خودم رو به بیخیالی بزنم و فکرم رو از اون جا فاصله بدم؟!
به صندلی ماشین تیکه داد و سرم را روی شانه اش گذاشت، مستحکم بود اما نه برای منی که خانه ی امن و امانم را در غربت رها کرده و در پی مادری آمده بودم که هیچ از او نمی دانستم!
-خواهش می کنم آروم باش، داری خودت رو نابود می کنی.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت دوازهم
اتاقهای هتل همگی رو به جنگل بودند . باران به شدت می بارید و صدای رعد و برق دل را آشوب می کرد .کیان تازه از حمام بیرون آمده بود. زیر پوش رکابی و شلوار اسپرت به تن داشت و با حولة کوچکی سرش را خشک می کرد . عضلات قوی و مردانه اش حکایت از بدن نیرومند او داشت . سعیده آنشب هم میهمان اتاق او بود . اما باید کم کم رفع زحمت می کرد . بلوز آبی و شلوار سپیدی که به تن داشت مثل همیشه خواستنی اش کرده بود. فنجان قهوه را به دست کیان که پشت پنجره ایستاده بود داد و نگاه عاشقش را به مرد دوخت : سر دردت خوب شد ؟
کیان فنجان را از او گرفت و به لبهای خوش فرمش نزدیک کرد : یه کمی بهترم ... . هنوزجمله اش تمام نشده بودکه سعیده جلو دهانش را گرفت و در حالیکه بالامی آورد خودش را به سرویس دستشویی رساند . مدام عق می زد و بی آنکه چیزی بالا بیاورد حس می کرد تمام عضلات معده و شکمش منقبض می شوند . وقتی حالش بهتر شد و بی رمق راست ایستاد متوجه کیان شد که کنار در سرویس دستشویی ایستاده بود. با تردید و شاید هم عصبی نگاهش می کرد . دخترک در حالیکه سعی داشت نفس تازه کند از آنجا خارج شد ودر جواب نگاه شماطت بار کیان محتاطانه گفت : چیزیم نیست. کیان که فنجانش را روی میز کنار پنجره گذاشته بود یقة دخترک را آرام گرفت و او را به دیوار پشت سرش تکیه داد : بهتره که نباشه سعیده ... روز اول بهت گفتم که زرنگ بازی نداریم . سعیده در حالیکه خودش هم نمی دانست چه مرگش شده است ملتمسانه به او چشم دوخته بود : چیزی نیست به خدا ... خودتو نگران نکن .
– میدونی که من از کسی مثل تو فرشته هم نمی خوام چه برسه به بچه.پس حواست روخوب جمع کن.
– میدونم ... . حواسم جمعه.
کیان او را رها کرد و برای لحظه ای طولانی با اکراه سرتاپای دخترک را برانداز کرد : خوبه ! حالا دیگه برو لباست رو بپوش برگرد اتاقت... .

نمی دانم آنشب چه شده بودکه دندانم دردگرفته بود.داشتم ازدرد به خودم می پیچیدم فرشید یکی از بچه های گروه که تقریباً بیست سالش بود و به خاطر قد و قواره ی کوتاه و ظریفش اورا فرشید کوچولو مخاطب قرار می دادند به من مسکن داد اما مسکنش فقط دردم را برای یک ساعت کمی تخفیف داد. خبری ازسعیده نبود ومعلوم هم نبود کدام گوری بود . گرچه ... میشد حدس زد سرش کجا بند است . یاسمین یکی دیگر از بچه های گروه که چند سالی از من بزرگتر بود ودختر آقای فتحی رانندة گروهمان بود داخل اتاق کنارم بود و سعی داشت مرا به حرف بگیرد تا دردم را کمی فراموش کنم. او و آقای فتحی تنها کسانی بودند که آقای زند با ایشان محترمانه رفتار می کرد و یاسمین را یاسمین جان خطاب قرار می داد ... . دردم آرام نمی شد و اشکم داشت در می آمد که سعیده وارد اتاق شد ... . مثل همیشه شاد و شنگول نبود . با دیدن من و یاسمین و اشکهای آویزان من حال خودش را فراموش کرد و در حالیکه با دلسوزی کنار تختم می نشست پرسید : الهی قربونت برم ! چی شده ؟!
یاسمین : چندساعته دندونش درد می کنه بی تابش کرده .
- قرص خوردی ؟
یاسمین : آره بابا ، فرشید یه مسکن بهش داد فایده نکرده .
– خب برو آقای زند یه نگاهی بهش بندازه .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 80
هیچ نگفتم، زبان و ذهنم مدام ذکر مصیبت سر می دادند و دانه های تسبیح درون دست تفکرم پایانی نداشت و مدام افکار منفور را در سرم جولان می دادند. بعد از گذشت نیم ساعت تب دریا کاهش یافت، من و نهال آسوده کنارش دراز کشیدیم و برای آن که از کسالت خارجش کنیم مشغول بازی با او شدیم.
به سختی از دریا دل کنده و سوار بر قطار شدیم. با نگاه های آخرم به امید فهماندم مراقب دریایم که با ارزش ترین موجود زندگی ام به حساب می آید، باشد تا خار به پایش نرود و قلب پر تلاطم مرا بیش از این آزرده خاطر نسازد. نهال دستان یخ زده ام را فشرد و برای آرامش روحم و بازگشت هر چه زودتر سوی دریا، آرامم کرد. پرده را کنار زدم، دوست داشتم بلور بین مان را از هم بشکافم و به طرف خواهرم که داشتم در غربت رهایش می کردم پرواز کنم، اما من آن پرنده ای نبودم که می خواست روی شانه ی یار خود بنشیند، من می خواستم او را روی شانه ی خود بیندازم و نگذارم لحظه ای میان مان فاصله حاصل شود. اما من نیز باید می رفتم! باید علامت سوال های زندگی ام را به نقطه دگرسان می ساختم. آوای ریل های قطار مانند ناقوس مهلکه در سرم طنین انداز شد. تا بی نهایت دلتنگ و درمانده ی دریا گشتم. حال احساس یعقوبی را داشتم که یوسفش را از او دریدند و او از درد فراق نیمه ی جانش یک روزه پیر و ناتوان گشت. نهال برای عوض کردن حال و هوایم موسیقی ملایم گذاشت.
-ساحل؟ مگه ما چند روز می خوایم اون جا بمونیم که این طوری داری بی تابی می کنی؟
-درسته، من دارم شلوغش می کنم.
اشک هایم را از روی چهره ام را زدودم و لبخندی بر لبانم آوردم. من نیز قولی به خود داده بودم، قرار بود مقابل دیگران ضعف نشان ندهم و همانند آدم های بی اراده عمل نکنم. نقابی بر صورتم نشاندم. خود حقیقی ام را در کلبه ی احزان یعقوب مخفی ساختم و با همراه همیشگی ام خود را مشغول کردم.
مسیر طولانی را پشت سر گذاشته بودیم و چیزی نمانده بود به تبریز برسیم. نمی دانستم در شهر غربت باید چه ها می کردم! نه کسی را داشتم و نه جایی را می شناختم. کاش می گذاشتم امید همراه مان بیاید تا کمی کارم را آسان تر سازد. سرم را به شیشه تکیه دادم و آسمان را نگریستم، ستاره باران و مهتابی بود، اگر در حالت طبیعی قرار داشتم می توانستم بگویم می شود با تماشا کردنش دلت شاد شود اما حال خوش نبودم و داشتم سوی کسی که فقط مرا به دنیا آورد می رفتم. درست یا غلط کارم را نمی دانستم. من فقط می رفتم اما خود را دست خدایم سپرده بودم، می دانستم هست و تنهایم نمی گذارد. همانند همیشه و وقت های دیگری که دستم را در دستانش گرفت و از زمین جدایم کرد.

بعد از رسیدنمان به تبریز، مستقیم به هتلی که امید قبلا برایمان رزرو کرده بود رفتیم. هوا به شدت سرد بود و برف با دانه های سفیدش تمام شهر را همانند نو عروسی سفید پوش کرده بود. بعد از آن که حمام کردیم و خستگی مسافت راه را از تنمان خارج ساختیم، به رستورانِ هتل رفتیم. وقتی غذای مان را صرف کردیم، به قصد راه رفتن در هوای برف باران، از هتل خارج شدیم. کلاهِ بافت رنگین کمانی ام را به گوش هایم چسباندم، با این که دستانم در دستکش و پاهایم درون چکمه چرم قرار داشت، باز هم سرمای هوا و تشدد برف گریبان را گرفته بود. به اطراف نگریستم، ذهنم را از همه جا فارغ ساختم و به لذتی که حاکی از اطرافم بود و از درصد بالای زیبایی آن مکان نشات می گرفت و وجودم را تصاحب کرده بود دل سپردم. گل های سرخ و سر برون آورده از میان یخ هایی که به رنگ لباس عروس و منجمد گشته بودند، سلول های خفته در وجودم را هوشیار ساختند تا از عنایت کردن این منظره بی بهره نمانند. نوای خوش آهنگ، خرچ خرچ برف ها زیر پاهایم، لذتی عمیق را میان قلبم غلتاند‌. نهال کنارم آمد و دستش را اطراف بازویم حلقه کرد‌‌.
-ساحل، دارم منجمد می شم‌.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت یازدهم
همین که اجازه می ده
باهاش باشم بهترین چیزه .
اگه یه روز بخواد این رابطه رو قطع کنه من از غصه دق
میکنم ...
نمی دونی باران !
من دیوونة اون نگاهشم .
وقتی خسته اس، وقتی نگاه
پرنیازش رو به من می دوزه وحس می کنم می تونم آرومش کنم و کاری براش
انجام بدم بهترین احساس رو دارم .
– اما اگر یه روز دیگه نخواستت چیکار می کنی ؟
نگاهش رنگی از غم گرفت و آهی کشید : بهش فکر نمی کنم .
می ترسم بهش
فکر کنم .
- وقتی با هم تنهایید باهات مهربونه ؟ ... .
نیم لبخندی زد و شانه ای بالا انداخت :
ای !!!... . بدنیست.
با تأسف سری تکان
دادم:
اصالً نمی فهمم سعیده !...
چطور می تونی عاشق مردی باشی که فقط به
خاطر هوسش تورو می خواد؟
سعیده لبخند زد: اون جذابه باران . جذاب . من عاشق
اینم که تو حصار دستاش باشم و با نگاه قشنگش احاطه ام کنه .
– فقط همین ؟!
با نگاهی که ماالمال از آرزوهای دور و دراز بود و از خوشحالی می درخشید به من
نگریست و لبخندش را تکرار کرد: منظورت چیه که میگی فقط همین ؟! ... اون
همه چی داره .
اصلا تو می دونی اون کیه ؟ این سؤالی بود که بدم نمی آمد جوابش
را بشنوم :
نه ! مگه کیه ؟
ذوق زده انگشتانش را درهم گره کرد: اون پولدارترین
مردیه که من دیدم.
می دونی صاحب چند تا هتل و شرکت تجاریه ؟!
چند تا جت
خصوصی داره ؟ تو توریستی ترین و بی نظیرترین جاهای دنیا هکتارها زمین و باغ
و هتل داره ... )
گرچه درآن زمان تصور می کردم سعیده کمی پیاز داغش را زیاد
می کند اما بعدها فهمیدم او به طرز وحشتناکی ثروتمند است.(
اون اصلًا یه آدم
معمولی نیست .
ببین چه ماشینهایی سوار می شه .
تمام ماشینهایی که سوار میشه
ماشینهای سفارشی هستن که شرکت بین المللی بوگاتی براش می سازه .
اوه !
باورت نمی شه اگه بگم با اون به چه جاهایی رو کرة زمین رفتم .
جاهایی که تو
حتی تو خواب هم تصورش رو نمی کنی ... .
لبخندی تحویلش دادم :
و تمام این چیزها همة اون چیزیه که تو رو عاشقش کرده
؟ سعیده با خوشحالی سری به علامت مثبت جنباند و من ادامه دادم:
اون با این همه
ثروت چرا اینجاست ؟
چرا مستند می سازه ؟
- عاشق این کاره ...
البته فقط شش ماه دوم سال اینکار رو می کنه و شش ماه اول
سال سرش شلوغه و مدام تو سفرهای خارجیه .
بالشتم را بالای تخت نهادم و دراز کشیدم .
بنظرم سعیده جداً دیوانه بود ...
شاید
هم زیادی عاشق بود .
اما چه عشقی! معلوم بود او هم فقط شیفتة جذابیت و ظاهر
آقای زند است.
شاید هم باید به او حق می دادم .
من احمق هم با اینکه فهمیده بودم
او با سعیده رابطه دارد باز هم دوستش داشتم و گرچه به احساسم اهمیت نمی دادم
تا مبادا پروبال گیرد و مرا به رسوایی کشاند ,اما احساسم با هربار دیدن او بیشتر می
شد و بیشتر دل م می خواست توجهش را جلب کنم .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 80
به راستی در ان عضو صنوبری چه چیزی رخ می دهد که افتضاح ترین موجود عالم در چشم تو بی نقص ترین موجود جلوه گر می شود.؟ مگر معشوق چه چیزی دارد که عاشق از همه چیز دست می کشد تا لحظه ای فقط دمی او را داشته باشد؟ وقتی دل در گرو دیگری می گذاری چرا تمام عالم ناامن است و فقط در حوالی اغوش معشوق می توانی دمی پلک رو هم بگذاری و ارامش یابی؟ فصل پاییز بود و برگ ها رقصان در جشن برگ ریزان داوطلب می شدند و یکی بعد از دیگری به ضیافتی دلکش دعوت می شدند. وقتی درختی بارش کم شود انجاست که به تولدش نزدیک می شود. در انتهای پاییز انگاه که درخت عاری از برگ و پوشش شود درست همانجاست که شروع به جوانه زدن می کند... می شکفد و گل می دهد. درست احوال زندگی بر روی این کره ی خاکی هم به همین شکل است. وقتی که عاشق می شوی به ارامی شوق امید انگیزه حال خوب و همه ی انچه که جز وجودی انسان است را از دست می دهی و دیگر برایت احساسی نمی ماند... به تاراج رفته است هر انچه که داشتی.. چهل روز از ان ماجرا می گذرد. چهل روز سوگواری کردم. نه لزوما برای از دست دادن عماد نه... برای از دست رفتن خودم. برای از دست رفتن روز هایم احوالم و هر انچه که عماد با خودش برای همیشه به یغما برد. در طول این یک ماه و چند روز من کمی لاغر تر ولی پخته تر شدم. رفتن عماد نقطه عطفی در زندگی من بود. درست شروع زندگی دوباره. اما بااین تفاوت که من خود حقیقی ام را بهتر شناختم. از دوستانم برایتان بگویم. میترا با غفاری ازدواج کرد و هر دو برای ادامه ی تحصیل به خارج رفتند. هستی و بهزاد هم نامزد کردند و تصمیم گرفتند مطبی کوچک بزنند و کار درمان را شروع کنند. احسان هم از ان روز که مرا از بیمارستان به خانه رساند به ماموریت رفت و اکنون ما منتظر برگشت او هستیم تا مراسم عروسی نگار و سینا جان را به پا کنیم. سینا و پوریا با شراکت هم دیگر دفتر مهندسی در یکی از بهترین نقاط تهران زدند و پرو--ژه های ساختمانی زیادی را قبول کردند. خدارا شکر کار و بارشان روبه راه است. مادر هم همچنان ورزش و با شگاه رفتن را از قلم نینداخته و مانند قبل ادامه می دهد. بابا هم دچار عارضه ی نفس تنگی شده و هر از گاهی اکسیژن لازم می شود . نا گفته نماند که قلبش گاهی تیر می کشد و دیگر به اداره نمی رود. خاله نسترن و همسرش هم صاحب فرزند دومی شدند. زندگی همچنان باوجود سختی ها و تلخی ها و شیرینی هایی که در دل سختی هایش دارد می گذرد. هنوز صبح ها خورشید می دمد و شب ها ماه به مهمانی می اید. تنها زندگی من به سرانجام نرسیده... که البته مادر می خواست مرا به خواستگاری که این اواخر اماده بود بسپارد اما من هنوز چموش بودم و از زیر بار ازدواج های سنتی در می رفتم. اواخر ترم هشت بودم و دوره کارشناسی هم در حال اتمام بود. در بعضی از کارگاه های روانشناسی شرکت می کردم اما دلم خیلی خواهان ادامه دادن نبود. در وجودم احساس خلا می کردم. روزهایم دوره تکرار به خود گرفته بود. به انتظار یک اتفاق شگفت انگیز روزهایم را به شب وصله می زدم. پاییز با ان هم شکوه و جلال با ان هم رنگ های قشنگی که هیچ کدام در بهار یافت نمی شدند بالاخره رخت سفر ببست و دنیارا به دست زمستان سپرد. دایی جواد عصر روز برفی به منزل ما امد. بابا درحال تماشای اخبار بود و مامان هم درحال تهیه ی سوپ جو بود. درب سالن را باز کریم. بعد از سلام و احوال پرسی دایی روی مبل کنار بابا نشست و من و مامان هم روبه رویش نشستیم. دایی لبخندی زد و گفت: چه خبرا؟
مامان ادامه ی حرفش را گرفت و گفت: خبر سلامتی. داداش معلوم هست کجایی؟ می دونی اخرین باری که همو دیدیم موقع شب خیر ساتیار بود؟

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 79
بعد از تناول کردن چای خوش طعم نهال، کمی دیگر به صبحبت کردن پرداختیم، آن قدر در عمق نا گفته هایمان فرو رفته بودیم که گذر زمان را احساس نکردیم. ساعت کاری نهال که پایان یافت هر دویمان به دنبال دریا رفتیم و به خانه برگشتیم. یک راست سمت آشپرخانه رفتم و شروع کردم به غذا پختن. نهال به کمکم آمد.
-غذامون چیه سر آشپز؟
قابلمه را روی اجاق گذاشته و شعله های شناور را روشن کردم، همان طور که مشغول دم کردن آب درون قابلمه بودم، پاسخ نهال را دادم.
-دست پیش می گیری که پس نیفتی؟
پشت سرم قرار گرفت و صدایش که مملو از مطایبه بود، روانه ی سلول های خاکستری مغزم شد.
-چطور؟
-این که می گی سر آشپز؟
خندید و صدایش در کوه و کمر روح بیمارم به قدم زدن پرداخت، کاش همیشه خواهرانه در کمینم باشد و هرگز مرا مورد قضاوت قرار ندهد.
-الحق که باهوشی، بله گفتم سر آشپز که دیگه من توی آشپزی بهت کمک نکنم.
سمتش رفتم و در آغوشم کشیدمش، بانگ بیم ناک بطنم را آرامشی شگرف و نادر تسخیر کرد و او هم مرا محکم، آن طوری که صدایم در آید میان آغوش خود اسیر کرد.
-نمی خواد کمک کنی، چون کار سختی نیست خانم تنیل.
مغنعه اش را در آورد و گیره ی موهایش را گشود، به تارهای پریشانی که در هوا شناور بودند نگریستم و لذت بردم.
-شما لطف کن برو، فقط کافیه همین کار رو کنی چون من به غذایی که آغشته از مو باشه عادت ندارم.
خنده ای ضمیمه ی این سخنم کردم، مشتی ضعیف روی بازویم زد و با اعصبانیت تصنعی لب به تعرض برگشود.
-خیلی بدجنسی، حالا که این طور شد من غذا رو درست می کنم.
به کابینت تیکه دادم و برای آن که بیشتر حرصش را در بیاورم و بحث بچگانه مان را پیچیده سازم، به حرف آمدم.
-ساحل بس می کنی یا این که با همین ملاقه لبات رو بچسبونم به هم دیگه؟
-اه نهال، چه قدر خشن بودی و رو نمی کردی. حالم بد شد.
جلو آمد و من در پی راه فرار، به اطرافم نگریستم.
-از این بیشتر هم هستم، باش تا نشونت بدم.
صدایی نگاهمان را به عقب برگرداند و آبی که از قابلمه در حال سیلان بود در تیررس دیدمان قرار گرفت.
-اه نهال، بگم خدا چی کارت کنه! انقدر من رو به حرف گرفتی ته قابلمه ی بیچاره هم سوخت.
بلند خندید و فارغ‌بال روی صندلی نشست و دستش را زیر چانه برد.
-آخیش، خیالم راحت شد.
نگاه غضبناکی به حرکات پاشنه سابیده اش انداختم و سمت برنج های خام و نپخته رفتم، آن ها را درون محتوای قابلمه ریختم و سرش را نهادم.
-خیلی حرف می زنی‌.
خواست جوابم را بدهد که دریا آمد و هر دو صمت را تقدم خواندیم و هیچ نگفتیم.
سرفه کنان سمتم آمد، چشمان خمارش آرامش حاصل شده در جانم را زدود. قدم های باقی مانده را برداشتم و جلویش به زانو در آمدم.
-دریای من؟ خوبی؟
چشمانش را مالش داد و صدای گرفته اش بر منهای درون ذهنم به علاوه گشت.
-گلوم درد می کنه.
روی صندلی نشستم و او را روی پایم گذاشتم.
-الهی قربونت برم، سرما خوردی‌.
نهال دستش را بر پیشانی اش گذاشت و تشخیص داد تب دارد و باید پاشویایه اش کنیم. دریا را به اتاقش بردم و نهال با یک تشت پر از آب و چند تکه پارچه به جمع مان پیوست. دریا ترسیده و کاسه ی چشمانش سرخ بودند، با دیدنش نگرانی در زیر پوستم دوید و خون در رگ هایم به جوش آمد.
-نترس عزیزدلم؛ فقط تبت رو میاریم پایین.
من دست و پاهایش را پاشویه کردم و نهال پیشانی اش را.
-نگران نباش ساحل، چیزی نشده که این طوری رنگ عوض کردی. انشالله با همین خوب می شه، نشد هم می بریمش دکتر.
دریا با شنیدن اسم دکتر به گریه افتاد.
-ساحل من دکتر نمی رم.
اشک گوشه ی چشمانم را پس زدم. در تلاش بودم تا افکار فاسد که داشت قدرت تکلم را از زبانم قاصر می کرد بزدایم.
-باشه عزیزم نمی ریم، گریه نکن.
نهال با تحکم نامم را روی زبان جاری کرد و نگاه عاقل اندر سفیه ای نثارم ساخت.
-ساحل!

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی