پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۳۰۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 156
نگاهش به برانکارد افتاد که دو پزشک اورژانس آن را داخل آمبولانس می گذاشتند و ملحفه ی سفید رنگ را روی صورت و تنش کشیده بودند.
مبهوت ماند و خودش را به یکی از مأموران آتش نشانی رساند و پرسید: چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
مرد تند تند مشغول نوشتن چیزهایی روی کاغذ بود که حدس می زد همان گزارش کار باشد.
بی توجه به نگرانی و پرسش های پی در پی گلشیفته سوال کرد: شما با اون آقا چه نسبتی داشتید؟
مضطرب گفت: شوهرمه. چی شده آقا؟ چرا این اتفاق افتاد؟
بالاخره سرش را از روی کاغذها بلند کرد.
- دلیل آتش سوزی، چراغ داخل اتاق زیر و رو شده و نفتش روی فرش ها ریخته و آتیش گرفته بود و متاسفانه کاری از دست ما بر نیومد. تسلیت میگم.

روزها می گذشت. خودش هم نمی دانست باید از مرگ بهادر ناراحت و غصه دار باشد یا از خوشحال!
مراسم کوچکی آن هم به خاطر حرف های مردم برگزار شد. هیچ دلش نمی خواست کسی پی به زندگی اش ببرد. کسی را هم که نداشتند تا دعوتش کنند و فقط چند نفر از همسایه ها بودند. اصلا دوست و آشناهای بهادر را نمی شناخت.
بی تفاوت و بی حس به زندگی عادی اش برگشت؛ گویی اصلا اتفاق خاصی نیفتاده بود!
دلش نمی خواست دیگر در آن خانه زندگی کند. حالا که دیگر بهادر نبود تا جلویش را بگیرد و می توانست از آن جا برود. از این خانه و خاطراتی که داشت، متنفر بود البته غیر از خاطراتی که با بودن بچه ها برایش شیرین شده بود.
مشغول فکر کردن بود. فکری که خیلی وقت بود در ذهنش می آمد؛ دلش می خواست به دیدن پدرش برود اما بسیار نگران و مضطرب بود. اگر پدرش باز هم با او بد رفتاری می کرد چه؟ اگر او را از خود می راند چه کار می کرد؟ کجا می رفت؟
دوست نداشت حتی لحظه ای در این خانه که روزهای سخت و تلخش را تداعی می کرد زندگی کند. اشک های خودش، روزهای سختی که گذرانده بود، کتک های بهادر
هیچ یک از این ها لحظه ای از مقابل دیدگانش دور نمی شد. اصلا گویی نفس کشیدن در این خانه نیز دشوار بود و کاری غیر ممکن!
ظهر که بچه ها از مدرسه برگشتند، گلشیفته تصمیم خود را گرفته بود و اکنون اطمینان یافته بود که به دیدار پدرش برود.
بچه ها را حاضر کرد و خودش هم آماده شد و از خانه بیرون زدند.
مقابل خانه پیاده شدند و گلشیفته سمت در رفت و تقه ای به در زد.
لحظه ای صبر کرد و وقتی کسی در را باز نکرد، چندین بار دیگر هم در را کوبید اما باز هم خبری نشد.
- با کی کار داری دختر؟
با شنیدن صدای زنی، رویش را برگرداند و پرسید: اینجا مگه خونه ی آقا فرهاد اینا نیست؟
- اوه! اونا که سه چهار سال پیش از این جا رفتند. خونه هم تازه مستأجر قبلی رفته و خالیه.
آه از نهادش بلند شد. کجا رفته بودند؟
- شما خبر ندارید کجا رفتند؟
زن با چشمان ریز شده اش مشکوک پرسید: اصلا تو کی هستی؟
کمی فکر کرد. اگر می گفت دخترش است، اوضاع بدتر می شد و مطمئن بود می پرسید در این سال ها کجا بوده ای.
- من از فامیل هاشون هستم.
هنوز هم نگاه زن پر از شک و شبهه بود.
- تو چه جور فامیلی هستی که خبر نداری ازشون؟ بعد انتظار داری من آدرس بهت بدم؟

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 58
حال این روز های رامبد را نمی توانم درک کنم، این همه حساسیتش برای چیست؟ چرا برای همچین موضوع ساده و معمولی که هر روز برای کلی آدم اتفاق می افتد، این همه جار و جنجال به پا می کند؟
نیم ساعت از رفتن رامبد می گذشت که دکتر برای معاینه ام آمد. در همان حال که دکتر معاینه ام می کرد و سوال می پرسید، در به شدت باز شد و مامان و پشت سرش بابا و رامبد وارد شدند. با درماندگی پلک هایم را روی هم فشردم و بعد نگاه سرزنشگری به رامبد کردم که اهمیتی نداد.
مامان با آشفتگی و صورتی که از زور گریه سرخ و خیس بود، جلو آمد و خواست بغلم کند.
- دخترم! دختر قشنگم!
گونه ی خیس مامان را بوسیدم و مزه ی شور اشکش زیر زبانم رفت. با لبخندی اطمینان بخش گفتم: 《چیزی نیست مامان، یه تصادف جزئی بود》.
مامان توجهی به حرفم نکرد و رو به دکتر پرسید:
- حالش چطوره آقای دکتر؟
اشکش را با دستمال درون دستش پاک کرد و ادامه داد:
- این بچه بنیه نداره آقای دکتر، آزمایش گرفتین ازش؟
و رو به من پرسید:
- به کجات ضربه خورده؟ از سرت باید عکس بگیرن.
بابا با آرامش مداخله کرد:
- نیلوفر آروم باش! داری می بینی که خدا رو شکر حالش خوبه؟ آروم باش عزیزم.
بعد هم نزدیک من شد و پیشانی ام را بوسید.
- خوبی بابا جان؟
- آره، باور کنید حالم خیلی خوبه، مامان داره شلوغش می کنه.
دکتر که مردی مسن بود، به حرف آمد.
- اون قدرم که می گی حالت خوب نیست دخترم.
با بیچارگی به سمت دکتر چرخیدم و او رو به مامان و بابا که کنار تختم ایستاده بودند، توضیح داد:
- البته نیازی به نگرانی نیست. خوشبختانه شکستگی نداره، فقط کمرش و زانوش ضرب دیده که با پمادی که براش می نویسم خوب می شه.
- پس سرش چرا پانسمان داره؟
این سوالی بود که مامان با وسواس و نگرانی پرسید. کلافه شاهد مکالمه اشان بودم و چیزی نمی گفتم.
- وقت تصادف سرش به جدول برخورد کرده که خدا رو شکر ضربه ی محکمی نبوده، تو عکسا هم مشکلی نبود ولی خوبه برای احتیاط بیست و چهار ساعتی مهمونمون باشه.
بابا دستی روی پیشانی ام کشید و با آرامش گفت: 《خدا رو شکر. ممنونم آقای دکتر》.
مامان ولی باز پرسید:
- یعنی حالش خوبه؟ یه موقع خون لخته نشه؟ خونریزی مغزی نکنه؟
دکتر خندید.
- نه، خیالتون راحت، از سرش عکس گرفتیم. اصلاً اگه دوست دارید، می تونید همین حالا مرخصش کنید.
خواستم با خوشحالی موافقت کنم که مامان زود تر گفت: 《نه، باید یه روز بمونه، این طوری خیال ما هم راحت می شه.》
با حرص لب روی هم فشردم و چیزی نگفتم، این آش شله قلم کاری بود که رامبد برایم پخت.
مامان بعد از کلی سوال از دکتر و جواب های با حوصله ی او، بالاخره رضایت داد که دکتر برود، بعد از رفتن دکتر با غیض نگاهم کرد و آن موقع بود که توبیخ شروع شد.
- من غریبه شدم؟ باید رامبد بهم خبر بده که تو بیمارستانی؟ که تصادف کردی؟
پوفی کشیدم.
- آخه مامان وقتی بیهوش بودم چه جوری باید خبرتون می کردم؟
اشک دوباره در چشم هایش جمع شد و چانه اش لرزید‌.
- منظور من این نبود، حرف من چیز دیگه ایه. سر خود شدی؟ هر کاری که دوست داشته باشی انجام می دی؟ انگار نه انگار که من مامانتم. حالا دیگه با بابات دست به یکی می کنی و پنهونی کارات رو انجام می دی؟
ملتمسانه به بابا نگاه کردم تا کمکم کند.
- نیلوفر جان رامش که نمی تونه اسرار موکلاش رو به همه بگه؟
مامان با عصبانیت پیکان حملاتش را به سمت بابا گرفت.
- تو خودتم مقصری. رامش بچه است و عقل نمی رسه، خوب و بد رو تشخیص نمی ده، تو بدتر تو اشتباهاتش دل به دلش می دی و همراهیش می کنی؟
بابا با آرامش گفت: 《رامش وقتی این شغل رو انتخاب کرد، خطراتش رو هم می دونست، البته خطر تو هر شغلی هست. اون نباید به خاطر چیزا از شغلش دست بکشه》.
مامان با حرص بیشتری گفت: 《نگفتم باید از شغلش دست بکشه، وقتی تهدیدش کردن باید این پرونده رو کنار می ذاشت، نه این که از من پنهون کنه》.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 198
نظر پدرم نیز طبقه گفته مادرم مساعد بود. آن دو خودشان را مدیون کیان می دانستند. اما نمیدانم چرا پشت نگاه های پدرم و حتی لبخند هایش چیز ناخوشایندی را حس می کردم .گرچه او به من میخندید و هر بار در حالی که مرا می بوسید ادعا می کرد که من اشتباه می کنم... . بالاخره قرار خواستگاری را برای پنجشنبه آخر هفته گذاشتیم .بهترین لباسم را پوشیدم. خوشحال بودم .آنقدر که حس می‌کردم دنیا را در اختیار دارم .شب وقتی خاله، المیرا و کیان با آن دسته گل بزرگ و جعبه شیرینی وارد حیاط خانه مادربزرگ شدند ،من از پشت پنجره او را که در کت و شلوار می درخشید و یک مرد تمام عیار به نظر می‌رسید می‌پاید م. مراسم خواستگاری با خنده و شوخی و رضایت شروع شد و به همان خوبی پایان یافت. باورم نمیشد، وقتی کیان حلقه ای را که از نیویورک برایم خریده بود به دستم می کرد ،قلبم داشت از فرط خوشحالی از سینه ام بیرون می زد. من بالاخره به او رسیده بودم .به او که داشتنش برایم آرزوی محال به نظر می رسید. دو روز بعد چهلم مریمی بود و همگی مان قصد رفتن به شمال را کردیم. داخل جاده من و کیان به تنهایی سوار ماشین شاسی بلند او بودیم و پدر و مادر و خاله و مادر بزرگم با ماشین پدرم ،پشت سرمان بودند. البته پشت سر که نه ،کیلومترها با ما فاصله داشتند. چرا که گرچه کیان تمام تلاشش را برای آهسته راندن می‌کرد، اما موفق نمی شد. وقتی نگاهش می‌کردم باورش برایم سخت بود که قبول کنم آن مرد مغرور تنها و تنها مرا در قلبش جای داده است. اما این حقیقت شیرین، واقعیت محض بود. هر بار که نگاهش می کردم نگاه بی طاقتش را به من می دوخت و می‌گفت: نگام نکن... کنترلمو از دست میدم ... .و یا فرمان را رها می کرد و مرا می بوسید. من وحشت زده جیغ میکشیدم و او را سر جایش برمی‌گرداند م. اه! خدای من! این همه خوشبختی به نظرم محال می رسید. وقتی به انزلی رسیدیم ابتدا همگی مان به دیدار عزیز و بابا عزیز رفتیم. از دیدنمان بی نهایت خوشحال شدند. خبر نامزدی مان بیش از هر چیز باعث شادی شان شد. آخر شب به دعوت کیان همگی به ویلای خارج از شهرش رفتیم. آن ویلای شیشه ای برایم آشنا بود .از آنجا خاطره شیرینی داشتم .همه چیز آنقدر خوب پیش میرفت که باورم نمیشد .آرامشی که از بودن با کیان داشتم، بعد از آن همه مدت چیزی بود که دلم نمی خواست از دستش بدهم. آخر شب در حالی که همه دور میز زیر آلاچیق کنار هم جمع بودند، کیان با اسب بزرگ به ما نزدیک شد و در حالی که افسار اسب را در دست داشت ،پایین آلاچیق ایستاد. رو به من پرسید: میخوای سوارش بشی گلم؟ وقتی در برابر همه با آن لحن نوازشگر انه مرا خطاب می‌کرد، گونه هایم سرخ می‌شد. برخاستم و از پله های آلاچیق پایین آمدم.
مقابلش ایستادم و به او که نگاهش زیر نور لامپ ها می درخشید خیره شدم. دستش را بی هیچ حرفی در انتهای کمرم حلقه کرد و مرا وادار به راه رفتن در کنار خودش کرد. صدای پای اسب و صدای پای ما تنها صدایی بود که در تاریکی شب با صدای امواج می آمیخت. از ویلا دور شده بودیم و نور اندک مهتاب اطرافمان را کمی قابل رویت می کرد. در حالی که کنار ساحل قدم میزدیم، حس می کردم آن شب خوش بخت ترین دختر دنیا هستم. وقتی به صخره های کنار ساحل رسیدیم، اسب را رها کرد و اسب خودش راهش را به سمت اسطبل در پیش گرفت. روی صخره ای نشست و دست مرا نیز کشید. در حالی که پاهایش را کمی از هم باز کرده بود، مرا بین پاهایش طوری نشاند که سینه اش تکیه گاهم باشد. طوری نشسته بود که احاطه کامل بر من داشت و در حالی که با زوانش را به دورم حلقه می کرد، صورتش را کنار صورتم گذاشت و نجوا کرد: وقتی ذره‌ای از من فاصله میگیری... حس می کنم، مبادا از دست بدمت... مبادا سهم خوشبختی کسی دیگه رو بر داشته باشم. لبخند زدم و حس کردم آنقدر دوستش دارم که بدون حضور او نفس تنگی می گیرم. بیشتر در آغوشش غرق شدم: بهم قول بده از پیشم نری کیان... . او مکثی کرد و کنار صورتم را بوسید: اگر دست خودم باشه حتی تنها نمی میرم.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 197
می دانستم که مجبورم آن کار را بکنم. کمکم کرد تا کاملا نشستم .خواست حوله ام را از تنم در بیاورد، که ناخودآگاه خودم را کمی عقب کشیدم و دستانش بی حرکت روی یقه ام ثابت شد .نگاه مهربان و متین اش را به چشمانم دوخت و لحظه ای مکث کرد. به خاطر اتفاق بدی که افتاده بود عمیقا ناراحت به نظر می رسید. مرا آرام به سینه اش چسباند و به آغوشش کشید: متاسفم! نباید این اتفاق می افتاد. باید حواسمو جمع میکردم.... وقتی نیمه جون روی زمین افتاده بودی، حس کردم همه چیزمو از دست دادم. با فشار ملایم انگشتانم او را کمی عقب دادم تا بتوانم نگاهش را که از فرط اندوه میلرزید ببینم. داشتن قلب او برایم شیرین ترین چیز دنیا بود: نباید خودتو سرزنش کنی .من خوبم... . لبخند تلخی بر لب نشاند و سرش را با تاسف جنباند: میدونم که معذب میشی، اما باید لباساتو عوض کنی ،به یکی از پرستارها میگم بیاد بهت کمک کنه... . سپس برخاست و از در بیرون رفت.
چون مورد خاصی نداشتم از بیمارستان مرخص شدم. شب از نیمه گذشته بود که به باغ بازگشتیم .پنج محافظ داخل باغ بودند و حضور آنها باعث آرامش بود. وقتی وارد ساختمان شدیم کیان کمکم می‌کرد راه بروم. بی اختیار نگاهی به سمت سرویس بهداشتی انداختم. همه چیز مثل اولش بود و برای این که او را نرنجانم، سعی کردم چیزی نپرسم. او مرا به اتاقم برد و با کمکش روی تخت دراز کشیدم .بعضی از نقاط بدنم هنوز درد میکرد و کبودی هایم مرا بی اختیار به یاد رفتار وحشیانه پردیس می انداخت: چیزی میخوری برات بیارم؟
مقداری آب میوه خورده بودم و اشتهایم را به کلی از دست داده بودم: نه ممنون... .
- پس استراحت کن.
در حالیکه لحاف را تا روی گلویم بالا میکشید ،نگاه نگرانم را به او دوختم. لبخند اطمینان بخشی بر لبانش نشاند: نترس عزیزم، من کنارت میمونم... . فکر می کنم او تا صبح روی صندلی راحتی کنار تخت ،بالای سرم نشسته بود. چرا که هر زمان چشم باز میکردم با آرامش به من لبخند می زد. صبح روز بعد حالم بهتر شده بود... . بعد از گذشت آن روزهای سخت اما شیرین، بازگشت به ایران و دیدار پدر و مادر و خانواده ام برایم امید بخش بود. اما جدا شدن از کیان آزارم می‌داد. آن هم درست زمانی که با تمام وجود دوستش داشتم. گرچه مادر و پدرم ظاهرا" پذیرفته بودند که زخمهای صورتم به دلیل سقوط از درخت است ،اما متوجه نگاه‌های سرزنش آمیز پدرم به کیان ،در عین داشتن لحنی قدرشناسانه به خاطر زحماتش بودم. مادرم مرا سرزنش می کرد که چرا مثل بچه ها از درخت بالا رفتم و من حداقل کاری که می‌توانستم بکنم این بود که کبودی های پهلو و پاهایم را از او مخفی کنم .بعد از بازگشت همه چیز رو به راه به نظر می‌رسید. پدرم خودش را به تهران منتقل کرده بود. یک هفته از بازگشتمآن می‌گذشت. زخم هایم بهبود یافته بود و به قول کیان دیگر وقتی به صورتم نگاه میکرد دچار عذاب وجدان نمی شد. گر چه من مایل بودم تا چهلم آقای زند اقدامی نکنیم، اما کیان مدام می‌گفت که دیگر طاقت دوری ام را ندارد. با مادرم زیاد در مورد او صحبت کرده بودیم .مادرم او را همسر خوبی برایم می‌دانست و معتقد بود که ما زندگی خوبی خواهیم داشت.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 155
از وقتی فهمیده بود که بهادر در کار خلاف افتاده، هر روز در خانه جنگ و دعوا به پا بود.
بهادر از هیچ کاری ابایی نداشت. قمار و پرونده سازی برای دیگران یا تبرئه کردنشان در ازای پول.
وقتی گلشیفته متوجه ی این موضوع شد، تصمیم گرفت دیگر از آن پول هیچ استفاده ای نکند، چه برای خودش و چه فرزندانش.
حاضر بود نخورد، نپوشد و سر گرسنه روی بالش بگذارد اما از آن پول ها هیچ استفاده ای نکند به خاطر همین هم باید کار می کرد.
با ریحانه، خدمتکارش که تمام کارهایی که انجام می داد را مو به مو به بهادر گزارش می داد، به بازار رفت و با مقداری پول که از قبل داشت، مقداری نخ و کاموا و وسایل بافتنی و قالیبافی تهیه نمود. باید از هنرش استفاده می کرد و کاری راه می انداخت و از آن پس از درآمد خودش، برای خود و بچه هایش استفاده کند.
اجازه ی بیرون رفتن را فقط با ریحانه داشت و ریحانه چهار چشمی حواسش به او بود. پس از این مدت بهادر هنوز هم کوچکترین اعتمادی به او نداشت؛ انگار که هنوز نیز منتظر فرار گلشیفته بود.
مدتی کوتاه به طول انجامید تا کارهایش را انجام داد و آنها را آماده ی فروش کرد. بیشتر خریداران هم از همسایه هایشان بودند که بسیار از کارها و طرح های او استقبال می کردند و مشتری ثابت او شدند و حتی به بقیه و آشنایان خود، گلشیفته را معرفی و برایش مشتری جور می کردند.
کارش رونق گرفته بود و سفارش های بیشتر می شد و از همان درآمد هر چند اندک استفاده می کرد و به نگاه های پر تمسخر ریحانه و حرف های پر استهزای بهادر نیز توجهی نشان نمی داد.
لباس های همایون و سپهر را تنشان کرد و افسانه را در آغوش گرفت و همراه با ریحانه از خانه بیرون زدند تا پسرها را به مدرسه ببرند.
بچه ها وارد کلاسشان شدند و گلشیفته هم به سوالات چندتا از مادران بچه ها که فرزندشان را به مدرسه آورده و قصد دادن سفارش به او را داشتند، جواب می داد. نیم ساعتی دیرتر از همیشه راه برگشت را پیش گرفتند.
وارد کوچه شان شدند و با دیدن افرادی که جلوی در خانه شان تجمع کرده بودند، قدم هایش را سرعت بخشید و جلو رفت.
از درزهای پنجره، دود غلیظی به بیرون می رسید و بوی آن خفه کننده شده بود و هر کس حرفی می زد.
گلشیفته مضطرب افسانه را در آغوش ریحانه گذاشت و جلو رفت و پرسید: چی شده؟
مرد همسایه شان جواب داد: خونه آتیش گرفته.
هینی کشید و با وحشت به مرد نگاه کرد که گفت: جعفر آقا رفته از بقالی سر کوچه به آتش نشانی تلفن کنه.
گلشیفته نگران و پر از دلهره نگاهی به خانه انداخت. هر لحظه دود غلیظ تر و سیاه تر می شد.
می توانست به راحتی شراره های سرخ آتش را از شیشه ببیند.
وحشت و ترس تمام وجودش را در بر گرفته و قلبش آشوب شده بود.
دقایقی گذشت که صدای آژیر آتش نشانی به گوشش خورد.
ریحانه او را که حتی از بهت و وحشت نتوانسته بود واکنشی نشان دهد را، کمی دورتر برد تا آتش نشان ها کارشان را انجام دهند.
نمی دانست چه قدر زمان گذشته بود و چه قدر آتش نشان ها تلاش کرده بودند تا آتش را خاموش کنند اما از ترس داشت پس می افتاد.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 57
صورت و گردنش از شدت حرص سرخ شد و با عصبانیت چند ضربه ی محکم به پیشانی اش کوبید. نگران و ترسیده نگاهش کردم، این رفتار های خارج از کنترل از رامبد بعید بود، روزگار بد با او بازی کرده بود.
- به من دروغ نگو! دروغ نگو رامش! فهمیدی؟
اخم هایم را در هم کشیدم.
- من چه دروغی به تو گفتم؟
- همین جمله ات خودش یه دروغه. چرا به من نگفتی که یه قاتل تهدیدت کرده؟ اصلاً کی بهت اجازه داد با وجود این که تهدیدت کردن، بازم پرونده ای اون قتل رو ادامه بدی؟ هان؟ می خوای با نترس بودن، سر خودت رو به باد بدی؟
به خشکی گفتم: 《سر من داد نزن! بابا خودش اجازه داد، بعدشم لزومی نداره که من بخوام تک تک اتفاقات موکلام رو بگم.》
از حرفم جوش آورد و از جا بلند شد، می دانستم که حرف خوبی نزده ام ولی لازم بود که دستم پیش بگیرم تا پس نیفتم.
- لزومی نداره؟
دست به کمر چرخی دور خودش زد و ادامه داد:
- آره، تو راست میگی؛ چه لزومی داده که از مشکلاتت با برادر بی عرضت حرف بزنی؟ حق داری، منی که نمی تونم از پس مشکلات خودم بر بیام، دیگه چطور می خوام مشکلای تو رو حل کنم؟
با ناراحتی نگاهش گردم و گفتم: 《این طور نیست رامبد، داری اشتباه می کنی! چیز مهمی نبود که بخوام بگم و بیخودی نگرانت کنم. این چیزا برای هر وکیلی پیش میاد》.
با عصبانیت به جسم دردمند و آش و لاشم روی تخت اشاره کرد و با صورتی سرخ از حرص و نفس زنان گفت:《چیز مهمی نیست؟ تو به این اتفاق می گی مهم نیست؟ مهم از نظر تو چه جوریه؟ دیگه بدتر از این؟》
صدای بلندش باعث شد در خودم جمع شوم. دندان هایم را با حرص روی هم فشردم و خودم را کنترل کردم تا چیزی نگویم که اوضاع را بدتر کند.
- داد نزن!
با صدایی بلند تر از قبل داد زد:
- داد می زنم! تو که جای من نیستی، دارم از این جسور بودنت آتیش می گیرم.
پشت کرد و دست در مو هایش کشید و نفسش را به شدت بیرون داد، پیدا بود که او هم به سختی روی خودش مسلط شده است. به سمتم برگشت و با لحنی آرام تر از قبل گفت:《آخه اگه اتفاق بدتری برات می افتاد ما باید چه خاکی به سرمون می زدیم؟ اصلاً یه ذره به ما هم فکر می کنی؟ چرا این قدر سرخود و جسوری؟》
چانه ام لرزید، بغض گلویم را فشرد و نم اشک در چشم هایم نشست. با صدایی لرزان گفتم: 《تو که می دونستی تقصیر من نبود. خودم که نخواستم این طوری شه؟》
اشک از گوشه ی چشمم سر خورد و گونه ام را خیس کرد. رویم را به سمت پنجره برگرداندم و با صدایی که دنیایی از درد و عجز در خود داشت، گفتم: 《خوب می دونی که پام گیره! پای قلبم گیره!》
آهی کشید و به آرامی گفت:《کاش گیر نبود》.
لب روی هم فشردم و چیزی نگفتم. اشک بی صدا روی گونه هایم جاری بود. رامبد راست می گفت! باید جانم را بر می داشتم و این پرونده را رها می کردم، باید خودخواه می بودم و فقط به خودم فکر می کردم، ولی او که جای من نبود، اگه رهایش می کردم تکلیف عذاب وجدان چسبیده به بیخ گلویم و عشقی که قلبم را تسخیر کرده بود، چه می شد؟
دلم بی حسی می خواست ولی افسوس که پا بند احساسات دردسر سازم بودم و هیچ راه فراری هم نبود!
رامبد با شانه هایی فرو افتاده به سمت در رفت، با به یاد آوردن موضوعی، با عجله روی تخت نیم خیز شدم و صدایش کردم:
- رامبد؟
دست به جیب و پر از اخم به سمتم برگشت.
- بله؟
نگران پرسیدم:
- به مامان و بابا که چیزی نگفتی؟
- نوچ، هنوز نگفتم.
نفس آسوده ای کشیدم.
- خوبه!
گوشه ی چشمش را جمع کرد.
- چی خوبه؟
- همین که بهشون نگفتی. چیزی مهمی که نیست، اگه می فهمیدن الکی فقط نگران می شدن.
- اتفاقاً باید حتماً با خبر بشن.
- چرا؟
لحن پر تعجبم باعث نیشخندش شد.
- باید بیان ببین وقتی این قدر بهت پر و بال می دن، چه نتیجه ای داره!
با ناراحتی گفتم: 《داری مثله بچه ها با این کارت زبون درازیم رو تلافی می کنی؟》
- تلافی؟ تو اسم این کار رو می زاری تلافی؟
سری به تاسف تکان داد و زمزمه کرد:
- هنوز بچه ای رامش.
در را باز کرد و بیرون رفت. با خواهش گفتم: 《رامبد خواهش می کنم نگو!》
عکس العملی در برابر حرفم نشان نداد و رفت. ملحفه را در مشت گرفتم و اَهی پر از عصبانیت گفتم.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 195
وقتی کنارم نشست نگاهی به دور و برم انداخت و پاهایم را که داخل آب بود از نظر گذراند :خسته ات کردم؟ نمیدانم چرا اما از نگاه کردن مستقیم به او که در فاصله یک وجبی ام نشسته بود و یک دستش را روی تکیه گاه پشت سرم گذاشته بود شرم داشتم :نه... . چند لحظه سکوت کرد. سکوت معنی‌دارش نگاهم را به سمت نگاهش کشاند. از آن لبخند های شیرین و جذاب همیشگی اش که مرا عاشقش می کرد بر لب نشاند: میشه همین طور مستقیم به من نگاه کنی؟ می خوام یه چیزی ازت بگیرم. گرچه سخت بود و جمله اش مرا به شک انداخت ،به زحمت اب گلویم را فرو دادم و مستقیم نگاهش کردم. او با لذت تمام تماشایم می کرد و لبخند می‌زد . سرانجام سکوتش را شکست.
جعبه کوچکی را که حلقه زیبا و گران قیمتی داخلش بود باز کرد و مقابلم گرفت: با من ازدواج کن....( غافلگیرم کرده بود. چشمانم از تعجب گرد شده بود.) این یه درخواست نیست عزیزم. این یه دستوره و تو فقط یه راه داری... قبولش.
در احاطه نگاهش قدرت نفس کشیدن نداشتم. رفتارش مرا دچار هیجان می کرد. لب هایم برای بیان کوچکترین کلامی میلرزید. در سکوت سخت نگاهمان تنها صدای نفس های من بود که به گوش می‌رسید. می‌دانستم قبل از هر قولی باید نظر پدر و مادرم را می پرسیدم، اما تقریباً خیالم از جانب آنها راحت بود. آنها به او اعتماد کامل داشتند و یقیناً او را بهترین همسر برایم می‌دیدند. صدایش همچون نجوایی گرم و عاشقانه در گوشم پیچید: میدونم برای کنار اومدن با هاش به زمان نیاز داری...( در جعبه را بست و آن را روی دستم گذاشت) از حالا به بعد من تورو همسر خودم میدونم... . تازه جمله اش تمام شده بود که بی مقدمه صورتم را با دستانش قاب گرفت و در هیجان نفس‌گیر یک لحظه، لبهای گرمش بر لبانم نشست... .
***
کیان عاشقانه او را در حصار بازوان نیرومنش گرفت، در حالی که او را م و آرام بود... . ناگهان شامه حساسش بوی عجیبی را حس کرد. بوی آشنا و ترسناک... . در حالی که دستانش از ترس شل میشد، بینی اش را به یقه لباس باران نزدیک کرد. خداوندا! درست فهمیده بود. لباس او آغشته به سم کشنده بود که از راه پوست جذب می‌شد. نگاه وحشت زده اش را به باران دوخت. خواست با یک حرکت سریع بلوزش را از تنش در بیاورد که باران وحشت زده در حالی که چشمانش از تعجب گرد شده بود و تصورات اشتباه ذهنش را پر کرده بود خودش را عقب کشید و معترضانه پرسید: چیکار می کنی؟! کیان دستش را محکم گرفت و در حالی که او را به دنبال خودش به سمت سرویس بهداشتی می‌کشاند هیجان زده جواب داد: فعلا چیزی نپرس. فقط لباساتو در بیار و حوله بپوش... . سپس او را به درون سرویس هل داد و در را بست. باورش نمی شد در نبودشان پردیس به آنجا بازگشته باشد و دست به چنین جنایتی زده باشد. وحشت زده به اتاق باران رفت. ملحفه روی تخت، بالشت و تمام لباس‌ها آغشته به سم بود .در حالی که همه چیز را داخل کیسه زباله بزرگی می ریخت تصورش را می کرد که اگر آن شب باران عزیزش در آن تخت می خوابید، صبح فردا هرگز از خواب آرامش بر نمی خاست. وقتی به کار پردیس فکر می‌کرد ،مغزش تیر میکشید. نباید کینه پردیس را دست کم می‌گرفت. صدای شکسته شدن چیزی از داخل سرویس بهداشتی توجهش را جلب کرد. به سرعت از اتاق خارج شد و به آن سمت دوید.
دستش را روی دستگیره در فشرد .در قفل بود و صدای درگیری و جیغ باران به وحشت می افزود. مشت محکمی به در کوبید: کی اونجاست؟! پردیس احمق نشو... . خدای من !او داشت چه بلایی بر سر آن دختر بیچاره و بی پناه می آورد! کیان فریادزنان همچون شیر زخمی خودش را به در می کوبید. ضربات پی در پی اش از جیغ باران نیرو می گرفت و تکانهای مهیب او در را از جا تکان می‌داد. سرانجام در حالی که او حس می‌کرد استحکام در، استخوانهای شانه و بازویش را خورد کرده قفل در شکست. سراسیمه وارد سرویس بهداشتی شد و به سمت پردیس هجوم برد .پردیس مثل آدم های جن زده وحشی و بی پروا، گویی تنها قصد جان باران را کرده بود. موهای دخترک را مشت کرده بود و سر او را به لبه وان می‌کوبید. خون تنها چیزی بود که کیان در صورت باران عزیزش می‌دید و دیگر صدای او را نمی شنید.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 154
گلشیفته زیر چشمی نگاهش را به بچه داد. صورتش از اشک خیس بود و چشمانش عسلی مایل به سبز بود؛ همچون چشمان زیبای خودش.
فروغ که متوجه نگاه او به کودک شد، آن را سمت گلشیفته گرفت و گفت: برو بغل مامان.
گلشیفته مردد به فروغ و آن کودک نگاه می کرد که فروغ آرام او را در آغوشش گذاشت.
- هر کاری می کنیم آروم نمیشه؛ همش گریه و بی تابی می کنه.
گلشیفته دست هایش را دور تن نحیف کودک حلقه کرد و او را به خود فشرد. قلبش آرام گرفت و آرامشی در جانش ریشه دواند.
اشک ریزان بوسه ای روی موهای ریز و ظریفش نشاند.
کودک بالاخره آرام گرفت و پس از آن که بعد از چند روز از شیر مادرش خورده بود، به خواب رفت.
گلشیفته به او خیره بود و همچنان اشک می ریخت و هق هق می کرد و پس از این یک سال که با خدا قهر بود، صدایش کرد به او توکل کرد. حالا حس بهتری داشت.

حالش کمی بهتر شده بود حداقل تظاهر می کرد به خوب بودن.
با بهادر مانند گذشته بود اما پسرش که نامش را همایون گذاشته بود، جانش به جانش بسته بود.
چه قدر از فروغ ممنون بود که با حرف هایش باعث شده از آن حال بیرون بیاید.
نگاهی به خنده های پسرکش کرد و خودش هم با ذوق خندید؛ دیگر نزدیک شش ماهش شده بود و شبیه خود گلشیفته.
بوسه ی محکمی روی لپ تپل و سفید او زد و گفت: مامان قربون خنده هات بره.
خنده اش به لبخندی تبدیل شد و فکر کرد چگونه توانسته ندیدن این بچه را در آن روزها طاقت بیاورد؛ هر چند که از بهادر هنوز هم متنفر بود اما چاره ای جز ادامه دادن زندگی اش با او نداشت.
چه قدر دوست داشت باز هم به دیدن پدرش برود و خبری از او بگیرد ولی بهادر اجازه ی خروج از خانه را به او نمی داد و درها را قفل می کرد.
آهی کشید. چاره ای جز سوختن و ساختن هم مگر داشت؟!
روزها، ماه ها و سال ها از پس هم می گذشت.
زندگی شان هنوز هم خوب پیش نمی رفت. یک وقت ها با هم بحث و جدل داشتند و گلشیفته سر هر موضوعی مخالفت می کرد و دعوا می شد و یا اعصابش از کارهای بهادر به هم می ریخت و به همین ترتیب چند روزی را در بحث و دعوا می گذراندند و سپس مانند همیشه.
گلشیفته کینه به دل داشت و چون آتشی این نفرت قلبش را سوزانده بود اما هیچ کاری از دستش بر نمی آمد.
ده سال گذشته بود و همایون ده ساله شده بود و پس از او یک پسر دیگر به نام سپهر که اکنون هفت ساله بود و دختری به نام افسانه که سه سالش بود، به دنیا آورده بود.
با فرزندانش ارتباط خوبی داشت و در تربیت درست آنان می کوشید.
بهادر پسر دوست بود و به قول خودش می خواست مرد آنها را بار بیاورد و هر زمان که پسرها گریه می کردند، می گفت مرد که گریه نمی کند یا از همین کودکی به دخترش می گفت باید کارهای خانه را بیاموزد و از این نوع فرق گذاشتن هایی که حرص گلشیفته را در می آورد. برعکس بهادر، گلشیفته فکر می کرد که خیلی چیزها دختر و پسر ندارد و چیزهایی که در فکر خودش بود و باور قلبی اش بود را به آنها یاد می داد و خوشبختانه همان طور بودند که خودش همیشه دلش می خواست.
حتی بهادر با مدرسه رفتن پسرها هم مخالفت می کرد اما گلشیفته آن قدر اصرار کرد که پذیرفته بود.
همان طور که برای همایون املا می گفت، آرام افسانه را روی پایش تکان می داد تا خوابش ببرد نگاهش به بهادر افتاد که دراز کشیده بود و به تلویزیون سیاه و سفیدی که تازه خریده بودند نگاه می کرد.
بچه‌ها را به اتاقشان برد تا با بهادر صحبت کند؛ امیدوار بود این بار دیگر مخالفتی نکند. دلش برای پدرش یک ذره شده بود اما باز هم مخالفت کرد و دعوایشان شد‌.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 56
پر از تاسف نگاهش کردم و او که تاب این نگاهم را نیاورد، رو برگرداند و رفت. قدم هایش دیگر آن صلابت گذشته را نداشت. واقعاً عشق این بلا را سرش آورد یا خودش و حماقت هایش باعث این حال و روز بودند؟
هی عشق، هی! یک جو معرفت نداری، با بی شرمی، زمانی که خنده روی لب داریم، زمینمان می زنی.
پوزخندی زدم و از جا بلند شدم و در همان حال به خودم یاد آوری کردم که نگذارم عشق این طور به فلاکت بکشاندم، من رامبدی دیگر نخواهم شد، ولی امان از آن صدای موذی که در گوشم با ریشخند گفت: «تو همین حالا هم مثل اونی!»
دستم هایم را از سوز هوا در جیب پالتو فرو بردم، پاییز نزدیک بود، یک پاییز طوفانی!
خلوتی و دلگیری پارک باعث شد با قدم هایی آرام به سمت ورودی پارک بروم.
از فضای دلگیر پارک که بیرون رفتم، قطره ای باران روی صورتم چکید و باعث شد سر بلند کنم و آسمان ابری و خاکستری را از نظر بگذرانم.
خیلی زود نم نم باران شروع شد و بوی دل انگیز نم خاک بلند!
به سرعت قدم هایم افزودم تا باران شدید تر نشده، به خانه برسم.
یک خیابان مانده به خانه، رامبد را دیدم که نزدیک خانه بود، خواستم صدایش کنم تا صبر کند و با هم برویم، اما منصرف شدم.
خلوتی کوچه باعث شد صدای هندل زدن و پر کردن گاز موتوری را بشنوم، با تعجب به عقب برگشتم و موتور سیاه رنگ با سرنشینی که کلاه ایمنی داشت را دیدم که با سرعت هر چه تمام تر به سمتم می آید.
پر از بهت فقط نگاه کردم و حتی فرصت نشد که خودم را عقب بکشم و ثانیه ای بعد صدایی مهیب بود که کوچه را پر کرد.
ضربه ی بی رحمانه ی موتور پر قدرت بود و باعث شد محکم به جدول پشت سرم برخورد کنم، درد جانکاه کمرم و خیسی پیشانی ام که به سرعت نیمی از صورتم را گرفت، در بک گراند صدای داد و بیداد رامبد و موتوری که صدایش هر لحظه دور تر می شد ولی بوی لاستیک سوخته اش هنوز در تار و پود بینی ام بود، آخرین چیز هایی بود که شنیدم و بعد از آن در یک بی خبری و بی حسی مطلق فرو رفتم.
* * * * *
تیک... تاک... بوم... بوم... بوم...
طوفان آمد! زودتر از آن که فکرش را می کردم.
طوفان آمد...
درد داشتم؛ سرم بی نهایت درد می کرد و مزه ی دهانم تلخ بود. به سختی پلک های خسته ام را از هم باز کردم و خودم را در اتاقی نیمه تاریک یافتم. نیازی به فکر کردن نبود، با این حجم از دستگاه در دور و برم، جایی به جز بیمارستان نمی توانستم باشم.
سعی کردن بلند شوم ولی دردی که در تنم پیچید، ناله ام را بلند کرد. برای خلاصی از این وضعیت نگاهی به اطراف کردم و تنها چیزی که دستگیرم شد، این بود که شب از نیمه گذشته، این را هم به لطف پنجره ی نیمه باز اتاق فهمیدم.
در همین کش مکش بود که در اتاق باز شد، با دیدن قامت آشنای رامبد در چارچوب در، نفس آسوده ای کشیدم و با صدایی که از صدت درد کمی شل و ول بود، پرسیدم:
- کجا بودی؟ چی شده؟ برای چی من رو آوردی بیمارستان؟
دستی به پیشانی ام کشیدم و ادامه دادم:
- تمام تنم درد می کنه، انگار یه تریلی از روم رد شده.
رامبد چند قدم در تاریکی اتاق جلو آمد و در را پشت سرش بست و در جواب تمام سوال هایم، با صدایی گرفته پرسید:
- خوبی؟
- نه زیاد! چی شده؟
- یه موتوری بهت زد و فرار کرد.
غیض صدایش را درک نمی کردم.
- این رو خودمم می دونم، یادمه که یه موتوری بهم زد.
روی صندلی کنار تخت نشست و با طعنه گفت: 《پس اینم می دونی که موتوریه عمدی بهت زد؟ 》
با صدایی بلند و پر از تعجب پرسیدم:
- عمدی!؟
با پوزخند سرش را تکان داد.
- آره عمدی بود! نگو نمی دونستی که یکی باهات خصومت شخصی داره؟
زبان روی لب های خشکیده ام کشیدم.
- ولی واقعاً من از چیزی خبر ندارم.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

نویسنده: الف.صاد
قسمت 20
خوانش : #سارا_زرع
🆔 @ketabsoti_armi 🌹
[صدا ۱۳:۲۹]

قسمت 20
گوینده:سارازرع

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی