👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 156
نگاهش به برانکارد افتاد که دو پزشک اورژانس آن را داخل آمبولانس می گذاشتند و ملحفه ی سفید رنگ را روی صورت و تنش کشیده بودند.
مبهوت ماند و خودش را به یکی از مأموران آتش نشانی رساند و پرسید: چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
مرد تند تند مشغول نوشتن چیزهایی روی کاغذ بود که حدس می زد همان گزارش کار باشد.
بی توجه به نگرانی و پرسش های پی در پی گلشیفته سوال کرد: شما با اون آقا چه نسبتی داشتید؟
مضطرب گفت: شوهرمه. چی شده آقا؟ چرا این اتفاق افتاد؟
بالاخره سرش را از روی کاغذها بلند کرد.
- دلیل آتش سوزی، چراغ داخل اتاق زیر و رو شده و نفتش روی فرش ها ریخته و آتیش گرفته بود و متاسفانه کاری از دست ما بر نیومد. تسلیت میگم.
روزها می گذشت. خودش هم نمی دانست باید از مرگ بهادر ناراحت و غصه دار باشد یا از خوشحال!
مراسم کوچکی آن هم به خاطر حرف های مردم برگزار شد. هیچ دلش نمی خواست کسی پی به زندگی اش ببرد. کسی را هم که نداشتند تا دعوتش کنند و فقط چند نفر از همسایه ها بودند. اصلا دوست و آشناهای بهادر را نمی شناخت.
بی تفاوت و بی حس به زندگی عادی اش برگشت؛ گویی اصلا اتفاق خاصی نیفتاده بود!
دلش نمی خواست دیگر در آن خانه زندگی کند. حالا که دیگر بهادر نبود تا جلویش را بگیرد و می توانست از آن جا برود. از این خانه و خاطراتی که داشت، متنفر بود البته غیر از خاطراتی که با بودن بچه ها برایش شیرین شده بود.
مشغول فکر کردن بود. فکری که خیلی وقت بود در ذهنش می آمد؛ دلش می خواست به دیدن پدرش برود اما بسیار نگران و مضطرب بود. اگر پدرش باز هم با او بد رفتاری می کرد چه؟ اگر او را از خود می راند چه کار می کرد؟ کجا می رفت؟
دوست نداشت حتی لحظه ای در این خانه که روزهای سخت و تلخش را تداعی می کرد زندگی کند. اشک های خودش، روزهای سختی که گذرانده بود، کتک های بهادر
هیچ یک از این ها لحظه ای از مقابل دیدگانش دور نمی شد. اصلا گویی نفس کشیدن در این خانه نیز دشوار بود و کاری غیر ممکن!
ظهر که بچه ها از مدرسه برگشتند، گلشیفته تصمیم خود را گرفته بود و اکنون اطمینان یافته بود که به دیدار پدرش برود.
بچه ها را حاضر کرد و خودش هم آماده شد و از خانه بیرون زدند.
مقابل خانه پیاده شدند و گلشیفته سمت در رفت و تقه ای به در زد.
لحظه ای صبر کرد و وقتی کسی در را باز نکرد، چندین بار دیگر هم در را کوبید اما باز هم خبری نشد.
- با کی کار داری دختر؟
با شنیدن صدای زنی، رویش را برگرداند و پرسید: اینجا مگه خونه ی آقا فرهاد اینا نیست؟
- اوه! اونا که سه چهار سال پیش از این جا رفتند. خونه هم تازه مستأجر قبلی رفته و خالیه.
آه از نهادش بلند شد. کجا رفته بودند؟
- شما خبر ندارید کجا رفتند؟
زن با چشمان ریز شده اش مشکوک پرسید: اصلا تو کی هستی؟
کمی فکر کرد. اگر می گفت دخترش است، اوضاع بدتر می شد و مطمئن بود می پرسید در این سال ها کجا بوده ای.
- من از فامیل هاشون هستم.
هنوز هم نگاه زن پر از شک و شبهه بود.
- تو چه جور فامیلی هستی که خبر نداری ازشون؟ بعد انتظار داری من آدرس بهت بدم؟
نویسنده: فاطمه احمدی
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️