پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 207 (پایانی)

او به نظر دیوانه و عصبی می‌رسید و در حالی که هفت تیرش را به شدت رو به آنها تکان می داد همه را بیرون کرد و در اتاق را از داخل قفل کرد. بعد سست و بی رمق در حالی که به سختی نفس می کشید و به پهنای صورت اشک می ریخت به سمت تخته باران بازگشت. بیرون از اتاق و پشت شیشه مملو از جمعیت شده بود اما او نه صدای مشت هایی را که به در و شیشه می کوبیدند می شنید نه صدای تهدید و اعتراض مامورین و پزشکان برایش اهمیت داشت. برای او فقط یک چیز در دنیا وجود داشت و در حالی که به سختی نفس می کشید حس می کرد قلبش هر لحظه از تپش خواهد ایستاد. ناباورانه و در حالی که دیگر هیچ توانی در وجودش نمانده بود و قامتش زیر حجم اندوه مچاله شده بود کتش را در آورد و همراه کلتش به گوشه ای پرت کرد :به من بگو که از دیدنم خوشحالی عزیزم ...صدایش می‌لرزید. صورت رنگ پریده اش خیس از اشک بود .باران بی حرکت روی تخت در برابر دیدگانش به خوابی ابدی فرورفته بود. باورش سخت بود اما او رفته بود. برای همیشه ...و تمام خاطراتشان تنها در ذهن کیان به تصویر کشیده می شد: نمیزارم بری... نباید بری.... بدون تو کم میارم... آخرین بار وقتی تنهام گذاشتی، بهت گفتم به من اعتماد کن. گفتی باشه... اما اعتماد نکردی.... چی به سرم میاد بدون تو ؟
کیان در حالی که به سختی کلمات را ادا می‌کرد روی او خم شد و گوشش را برای شنیدن صدای تپش قلب او روی سینه اش گذاشت. باور مرگ او دیوانه اش می کرد .چطور می توانست او را از خودش دور کند .نمی خواست بعد از او میان این آدم ها بماند: تو رو خدا ...تو رو خدا نگاهم کن باران( هیچ تپشی در سینه او وجود نداشت. خوابش سنگین و سرد می نمود) همش به خاطر خودت بود ...بلند شو باران... بلند شو بزن توی گوشم. چرا حرف نمیزنی تا آرومم کنی؟ دیگر صدای هیچ مشتی که به شیشه اتاق بکوبد به گوش نمی رسید. هر چشمی که از پشت شیشه او را می نگریست با تاثر سکوت تلخی را پیشه کرده بود. سرانجام او با چشمانی اشکبار نیم تنه باران را به آغوش کشید و در حالی که رمقی در جسم نداشت نجوا کرد: هر بار وقتی میبوسیدمت مثل این بود که از تو نفس میگیرم... یه بار هم نفسم باش... فقط یه باره دیگه بزار ببوسمت... و لب های لرزانش بر لبان سرد و فسرده دخترک نشست. ثانیه های طولانی و تلخ او را چون جان شیرین در آغوش نگه داشته بود و گرمی لبهای بیقرارش سرانجام گویی حیات دوباره را به جسم سرد و بی‌روح باران بازگرداند .چشمهایی که ناباورانه حرکت انگشتان باران را از پشت شیشه نزاره می کردند گویی آنچه را می‌دیدند باور نداشتند. اولین نفر یکی از پر ستارها بود که در عین ناباوری جرأت کرد جیغی از شعف بکشد:خدای من!...اون برگشت!...اون برگشت!.
قبل از اینکه جمله آش تمام شود دستان بی‌رمق زیان بار آن را رها کردند و قامتش در برابر دیدگان حیرت زده پشت شیشه روی زمین افتاد. مأمورین بلافاصله در را شکستند. هر دوی آنها نیاز به رسیدگی فوری داشتند .معجزه عشق جان هر دوی آنها راه نجات داده بود، در حالی که تقدیر ،زندگی آن دو را در کنار یکدیگر رقم زده بود.

نویسنده : مینو جلایی فر

پایان
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 66
در حالی که هنوز هق های ریزی می زدم، سرم را تکان دادم.
- حالا بگو چی حال دختر کوچولوم رو بد کرده؟
با یادآوری حرف های زشتم به رامبد، چشم هایم پر از اشک شد.
- گند زدم بابا.
لبم را گزیدم و اشک های داغ و سوزانم گونه ام را خیس کردند.
- آقای سمیعی اومد ملاقاتم، رامبد کلی حرف زشت بهش زد و بیرونش کرد، عصبانی شدم و حرفای بدی بهش زدم، اونم ناراحت شد.
بابا وادارم کرد که موضوع را با جزئیات تعریف کنم و من هم بدون یک واو جا انداختن، همه چیز را گفتم و بعد از اتمام حرف هایم، نگاه بابا پر از سرزنش به صورتم دوخته شد.
تاب این نگاهش را هیچ گاه نداشته و ندارم. با چانه ای لرزان گفتم: 《این جوری نگاهم نکن بابا! خودم می دونم که چه حرفای زشتی زدم》.
- خوبه که می دونی کوبیدن ضعف دیگران تو صورتشون و جلوی جمع، چقدر وحشتناکه.
- از دست حرفاش خیلی عصبانی بودم، اصلاً نفهمیدم که چی گفتم، فقط می خواستم حرصم رو خالی کنم.
- کنترل کردن خشم و حرصمون تو آرامش که هنر نیست، باید تو اوج عصبانیت، خودمون رو کنترل کنیم، این هنره.
- می دونم.
- باید بری و ازش معذرت بخوای و به زورم که شده، از دلش در بیاری.
- چشم.
با سوالی که پرسید، سرم را به شدت بالا گرفتم.
- رامبد و شیرین چه مشکلی دارن؟
لعنتی! وسط حال بدم گاف بزرگی داده بودم و حالا هیچ جوره جمع شدنی نبود.
- چ... چی؟
سوالش را با جدیت بیشتری پرسید، خیلی کم این چهره از بابا را دیده ام و همین هولم می کند و نمی گذارد روی حرفی که می خواهم بزنم، تمرکز کنم.
- نمی... دونم...
چشم های پر نفوذش را لحظه ای از صورتم جدا نمی کرد و همین باعث افزایش استرسم می شد. بابا حتماً بازپرس خوبی می شود.
- طفره نرو رامش! جواب من رو بده. مامانت راست می گفت که یه چیزی شده، من می گفتم عادیه.
- چیزی نیست بابا، یه موضوع کوچیکه.
- داری از منم پنهون می کنی؟
آهی پر از دلخوری و افسوس کشید.
- تقصیر خودمه، وقتی تو مخفی کاری از مامانت کمکت کردم، باید به این که یه روز از خودم مخفی کاری می کنی هم فکر می کردم.
لبم را با ناراحتی گزیدم.
- مخفی کاری نمی کنم بابا، فقط نمی تونم حرفی بزنم. رامبد ازم قول گرفت که چیزی به کسی نگم. تو رو خدا تحت فشارم نزار بابا!
ناراحتی در چشم هایش بیداد می کرد با این حال نفس عمیقی کشید و گفت: 《باشه، چیزی نگو》.
آسوده خاطر نگاهش کردم و او با لحنی اخطار آمیز ادامه داد:
- امیدوارم با پنهون کاریت اتفاق غیر قابل جبرانی نیفته.
سرم را با ناراحتی پایین انداختم. بابا خوب بلد بود که عذاب وجدان را به جانم بیندازد، دوست داشتم دهن باز کنم و همه چیز را بگویم، ولی قولی که به رامبد داده بودم، مانند قفلی روی دهانم بود.
می دانستم دارم با این رازداری ام به او ظلم می کنم ولی خودخواهانه نمی خواستم او را از خودم برنجانم. من به رامبد و محبتش نیاز داشتم و اگر حرفی از مشکلاتش به دیگران می زدم، او از من می برید و این چیزی نبود که دوستش داشته باشم.
* * * * *
بعد از آمدن دکتر و اجازه اش برای ترخیص، بابا با بیمارستان تصویه کرد و با ذهنی خسته ولی پر از درگیری همراه بابا به خانه رفتم.
وقتی به خانه رسیدیم، مامان حتی از سر جایش بلند نشد و احوالم را نپرسید و فقط به سلامی سرد اکتفا کرد، با این کارش نشان داد که هنوز در موضع خود ایستاده و قدمی عقب نمی رود. از رفتارش شوکه و ناراحت شدم، این بی توجهی مامان برایم غیر قابل تحمل و سنگین است.
با صدایی گرفته پرسیدم:
- پس رامبد کجاست؟
مامان همان طور که تلویزیون می دید، بی اهمیت و سرد جواب داد:
- نمی دونم.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 164
از آرامشی که در آغوش و از صدای دلنشین و زیبایش گرفتم، لبخندی بر لبانم جاری شد.
- تو چی؟ تو نگفتی ها.
- من که از احساسم دیر مطمئن شدم. مثلا اون روزی که مامان گلی حالش بد شد و سر تو داد و بیداد کردم و تو اون جوری ناراحت شدی و گریه کردی، دلم گرفت. وقتی مریض شده بودی بدجور نگرانت بودم. وقتی اومدی کنسرت حس خوبی داشتم، انگار لبخندت رو می دیدم، انرژی می گرفتم. کم کم تو قلبم جا گرفتی.
- اون موقع همش نگران بودم درباره ی من فکر دیگه ای نکنی. یه وقت فکر نکنی که من به کس دیگه ای هم اینا رو گفتم. جاوید به جون خودت من...
انگشتش را روی لبم گذاشت و با اخم گفت: هیس! این حرفا چیه خزان؟
با ناراحتی زمزمه کردم: نمی خواستم یه وقت فکرت درباره ام عوض شده باشه.
با همان اخم گره خورده در پیشانی اش گفت: من هیچ وقت فکر بدی درمورد تو نمی کنم. من عین چشم هام بهت اعتماد دارم. من هیچ وقت حتی به مهربونیت، خانومی، نجابت و پاکی تو شک نمی کنم خزان. پس دفعه ی آخرت باشه از این حرفا می زنی.
از این که به من اعتماد داشت، حس خوبی پیدا کردم و جواب دادم: چشم. جاوید خیلی دوست دارم.
حلقه ی دستانش دور تنم محکم شد و بوسه اش روی موهایم نشست.
- منم دوست دارم عزیزدلم.
پتو را بالا کشید و در حالی که دستانش روی موهایم نوازش گر حرکت می کرد گفت: خوب بخوابی خانومم.
از نفس های منظم شده اش فهمیدم که خوابش برده. لبخندی زدم و چشمانم را با حس خوب آرامش روی هم گذاشتم و به خواب رفتم؛ خوابی پر از آرامش که این حس خوب از در کنار او بودن نشأت می گرفت.
چشمانم را که باز کردم صدای گاو و گوسفندها از بیرون به گوشم خورد.
نگاهی به جای خالی جاوید کردم و از جا بلند شدم. مشغول جمع کردن و تا کردن پتوها بودم که در باز شد و جاوید داخل آمد.
لبخندی زدم: صبح بخیر.
جوابم را داد و گفت: لباسات رو عوض کن، نوه ی آهو خانوم اومده.
سری تکان دادم و از داخل ساکم تونیک و شالی را بیرون آوردم و شانه‌ام را دست گرفتم که جلو آمد و کنارم روی زمین نشست‌.
شانه را از دستم گرفت و پشت سرم نشست.
همان طور که به آرامی شانه را روی موهایم می کشید گفت: وقتی بیای تو خونه ی خودمون و زندگیمون رو با هم شروع کنیم باید چند تا قانون رو رعایت کنی.
متعجب گفتم: چی؟!
- اول اینکه خودم دلم می خواد هر روز موهای خوشگلت رو شونه کنم و ببافم.
خنده ای روی لبانم نشست.
- یه چیز دیگه هم این که، حق نداری از اون حرف های دیشب بزنی و با اون فکرهای الکی خودت رو اذیت کنی. فهمیدی؟
خیلی زود متوجه شدم منظورش همان شک و تردیدها بوده.
کش را به پایین موهایم که بافته بودشان بست. رویم را برگرداندم و نگاهش کردم.
- باور کن دست خودم نیست. یه وقت هایی این جور فکرهایی میاد سراغم. همش می ترسم تو جور دیگه ای درباره ام فکر کنی.
اخمی در پیشانی اش نشست و جدی پاسخ داد: من دیشب هم بهت گفتم که هیچ وقت همچین فکری در مورد تو نکردم و نمی کنم. خزان، من بهت اعتماد دارم، دوست دارم. دلم نمی خواد با این فکرهای پوچ و الکی خودت رو آزار بدی. این فکرها رو بریز دور. باشه؟
لبخندی روی لبانم نشست: هر چی تو بگی.
اخم هایش باز شد.
- همیشه هم از این لبخندهای خوشگلت واسم بزن.
لبخندم عمق گرفت و گفتم: چشم.
- آفرین، حالا شد.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 206
صدای جعفر آقا مثل نسیم در گوش کیان پیچید و چشمانش را باز کرد. نور چشمان ورم کرده اش را اذیت می‌کرد. چشمانش را تنگ کرد تا آنچه را می‌شنید ببیند. جعفر آقا با لبخند گرم پدرانه اش کنار او زانو زده بود. بی اختیار بغضش ترکید و خودش را به آغوش او سپرد. سر روی شانه اش گذاشت. در حالی که هق هق می گریست با با صدای بغض آلود و خسته نجوا کرد: بریدم!... از این زندگی لعنتی سیرم....
- باز که داری ناشکری می کنی پسر جان. چی میخوای که دلت از زمین و زمان پره؟... وقتی در خونه خدا میشینی ناامید نباش...
- خدا هم از من دست کشیده.
جعفر آقا لبخند گرمی زد: نه... خدا دوستت داره که عاشقت کرده .چون خودش از همه عاشقتره... حالا بلند شو بریم زیارت....
کیان از او جدا شد. سرش را به زیر انداخت: نمیتونم... پاک نیستم .
جعفر آقا لبخندش را تکرار کرد: چرا هستی... با اشکات غسل کردی....
پیرمرد زیر بازوی او را گرفت و کمکش کرد تا برخیزد. وقتی صاف ایستاد اشاره‌ای به تابلو کنار در کرد: چند سال پیش یه بنده خدایی از این بازار رد میشد... اون وقتها صحن و سرای این امامزاده به این بزرگی نبود. این جا چند رکعت نماز خوند .گم شده داشت. می گفتند نوه اش رو گم کرده ...نیت کرد و اینجا رو به این باشکوهی بازسازی کرد.
جعفر آقا سرش را برگرداند و به نگاه کیان خیره شد: به نیت آخر عاقبت بخیری و سلامتی نوه گمشده‌اش... اسمش حبیب بود.
صدای جعفر آقا مثل زنگ در گوش کیان صدا کرد و بی اختیار پلک هایش را باز کرد. قلبش به شدت می زد. کنار دیوار خوابش برده بود. عرق سردی روی بدن نشسته بود. باورش نمیشد، خواب جعفر آقا را دیده باشد. نگاهش بی اختیار به سمت تابلو جلو در امامزاده چرخید. برخاست و با گام های لرزان به سمت تابلو رفت" موقوفه حاج حبیب" نام حبیب تکانش داد. پاهایش سست شده بود. نگاهش بهت زده به سمت گنبد امام زاده پر کشید. قلبش لرزید و بی اختیار نجوا کرد: خدای من!...
این دنیا چقدر کوچک بود. قدرت اندیشیدن به هیچ چیز را نداشت. نگاهی به ساعتش انداخت عقربه های ساعت از سه گذشته بود. زمان زیادی را در خارج از بیمارستان سپری کرده بود. دلش ناگهان دچار آشوب شد و به سمت ماشینش بازگشت. وقتی پشت فرمان نشست هیجان ناشناخته و عجیبی وجودش را در بر گرفته بود .پایش را روی پدال گاز فشرد ،تا خودش را سریعتر به بیمارستان برساند. دلشوره داشت حالش را به هم میزد. نیم ساعت بعد وقتی وارد سالن بیمارستان شد با دیدن مادر باران که با صدای بلند می گریست و پدرش که سر به دیوار گذاشته بود حس کرد قلبش در سینه پاره و متلاشی شد. با وجود خوابی که دیده بود باورش نمیشد باران را از دست بدهد. اما شاید این تقدیر او بود. وحشت زده نگاهی به المیرا کرد و بی توجه به ممانعت پرستار وارد آی سی یو شد .چند پزشک و پرستار دور تخت باران را احاطه کرده بودند. پرستار مدام به او شوک الکتریکی می‌داد و بدن بی جان باران روی تخت تکان میخورد . صدای پزشک در گوشش پیچید و مثل ناقوس صدا داد: رفت... بسته از دست دادیمش...
این تکان دهنده ترین جمله ای بود که می توانست بشنود. ناگهان حس کرد نفس در گلویش گیر کرده است. تمام وجودش سست و داغ شد. پرستارها دست از کار کشیدند و یکی از آنها دستگاه‌ها را از بدن بی جان باران جدا می‌کرد. حال کیان دست خودش نبود. از دست دادن باران برایش کشنده بود و دچار جنون اش کرده بود. او نمی توانست باران عزیزش را به این راحتی از دست بدهد .مرگ!... نه او نمرده بود... نه!... همه دروغ می‌گفتند. آری چنین ترجیح میداد. بی اختیار کلت کمری اش را از زیر کتکش بیرون آورد و وارد اتاق ش.د دستانش می لرزید اما انگشتانش روی ماشه ثابت مانده بود. فریاد دیوانه وارش همه را ترسانده بود: دست بهش نزنید کثافتا!... بیرون.... همه گمشین بیرون. صدای اعتراض پزشک در گوشش پیچید: چیکار می کنی؟
- خفه!... همه خفه... همه گمشین بیرون تا نکشتمتون ...قاتل ها...

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 65
لب گزیدم.
- نه، چه ربطی به ایشون داره؟ ایشون که نخواستن همچین بلایی سر من بیاد.
- آره، نخواسته، ولی باعثش بوده.
با صدای بلندی گفتم: 《رامبد بسه دیگه، چرا تو مسائل کاریم دخالت می کنی؟》
- چون تو خیر و صلاح خودت رو نمی دونی. اگه به خودت باشه، همین طور ادامه بدی. شما هم بهتره به فکر یه وکیل دیگه باشید آقای سمیعی، خواهر من جونش رو از سر راه نیاورده.
طاها با شانه هایی فرو افتاده و لحنی محکم گفت: 《نه من و نه برادرم خانم ایزدیار رو برای قبول این پرونده مجبور نکردیم، ایشون به میل خودشون این پرونده رو قبول کردن، الانم اگه نمی تونن ادامه بدن، هیچ اجباری نیست، می تونن قرارداد رو فسخ کنن، تا همین جایی هم که کمک کردن، من و برادرم قدردانشون هستیم》.
شرمنده سرم را پایین انداختم.
- آقای سمیعی من عذر می خوام، برادرم فقط یه کم عصبانیه. من قرار نیست پرونده رو نصفه کاره ول کنم.
با همان لحن محکمش، با دلخوری گفت: 《حق با برادرتونه که نگرانتونه، اون درست می گه، شما هم کار درستی نکردید که درباره ی این موضوع چیزی نگفتید. من و برادرم قرار نیست زیر دین کسی بریم》.
تنه ی آرامی به رامبد که از کارش و نتیجه ی آن بسیار راضی بود، زد و به سمت در رفت.
- آقا سمیعی چه دینی؟ من فقط دارم کاری که وظیفمه رو انجام میدم و تا تمومش نکنم دست بر نمی دارم.
توجهی به حرف هایم نکرد و از اتاق بیرون رفت. با بسته شدن در، پر از خشم به رامبد توپیدم:
- این چه کاری بود؟
شانه ای بالا انداخت و با رضایت گفت: 《بهترین کار ممکنه》.
- تو حق نداری که برای من تصمیم بگیری یا تو کارام دخالت کنی. به چه حقی همچین حرفایی زدی؟
- به عنوان برادر بزرگترت این حق رو دارم.
- رفتارت خیلی زشت بود، حرفاتم از اون بدتر. من که برای لطف و منت برای اونا کاری نمی کنم، دارم در قبال کارم پول می گیرم.
خونسرد و راضی روی صندلی نشست.
- دیگه کار نمی کنی.
یاد آوری چهره ی غمگین و شرمنده ی طاها و شانه ها فرو افتاده اش خونم را به جوش آورد و چیزی را گفتم که نباید!
- تو حق نداری عصبانیت ناشی از مشکلاتت با شیرین رو سر من خالی کنی و تو کارم موش بدوونی.
تازه بعد از گفتن حرف هایم، متوجه شدم چه چیز بدی را گفتم، نقطه ضعف و مشکل رامبد را درسرش کوبیدم، آن هم جلوی رزا!
رنگ رامبد سفید شد و دلخوری در چشم هایش پدیدار.
آمدم چیزی بگویم که پیش دستی کرد.
- چیزی نگو، گقتنی ها رو گفتی.
از جا بلند شد و به سرعت اتاق را ترک کرد.
نادم و پشیمان صدایش زدم:
- رامبد صبر کن.
کوبیدن در جوابش بود. کار از کار گذشت، چیزی که نباید می گفتم را گفتم. بدترین چیزی بود که می توانستم رامبد را با آن برنجانم. از سر استیصال بغض به گلویم هجوم آورد.
به رزا که بی صدا گوشه ای ایستاده بود، با صدایی خفه گفتم: 《می شه بری رزا؟ می خوام تنها باشم》.
سری تکان داد و بعد از برداشتن کیفش، خداحافظی آرامی کرد و او هم رفت. با بسته شدن در، با صدایی بلندی زیر گریه زدم. گند زدم، به همه چیز گند زدم! حماقت چرا دست از سرم برنمی داشت؟
با صدای نگران بابا به خودم آمدم. آن قدر در خودخوری غرق بود که حتی متوجه نشدم کی آمده؟
- رامش چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
بی حرف خودم را در آغوشش پرت کردم. کمرم را نوازش کرد و گفت: 《گریه نکن جانم! من نبودم چی شد بابا جان؟》
میان هق هق های نفس گیرم، نالیدم:
- گَ... گند... زدم...
شانه ام را گرفت و از آغوشش جدایم کرد و به صورتم زل زد.
- داری نگرانم می کنی، چی شده آخه؟ کسی حرفی بهت زده؟
سینه ام تند و تند بالا و پایین می شد و نفسم برای حرف زدن بالا نمی آمد.
بابا کلافه نوچی کرد و لیوان آبی از پارچ روی میز برایم ریخت و جلوی لبم گرفت.
- یکم بخور تا حالت جا بیاد.
مطیعانه آب را خوردم و بعد با آستین پیراهن زشت و صورتی رنگ بیمارستان اشک هایم را زدودم.
- بهتر شدی؟

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 163
در سکوت نگاهم کرد که ادامه دادم: به آهو خانوم و سختی هایی که تحمل کرده. به مامان گلی و عملش، به غم نگاهش، به خودمون. به همه چی.
- منم خیلی نگران مامان گلی ام.
نگاهی به چهره ی ناراحتش انداختم.
- انشالله همه چی درست میشه.
سری تکان داد و بحث را عوض کرد: خب؟ یه چیزی بگو.
نگاه به چشمان خسته اش کردم.
- آخه تو خسته ای.
لبخندی روی لب هایش نشست.
- وقتی تو پیش منی خستگی مگه معنی داره؟
لبخندی زدم که گفت: میگم خزان؟
- جون دلم؟
- تو واقعا عاشق چی من شدی؟
لبخندی روی لبم نشست و همان طور که خیره اش بودم جواب دادم: شنیدی میگن عاشقی کار دله دیگه؟ من خودمم نفهمیدم کی و چه جوری‌. فقط وقتی به خودم اومدم دلمو بهت باخته بودم، بدم باخته بودم. عشق و عاشقی هم دلیل نمی خواد.
من عاشق این سیاهی چشمات شدم که با دیدن اینا انگار روزم شروع میشه، که اگه یه روز نبینمشون دیوونه میشم‌. عاشق این خنده ها و لبخندهای قشنگت که تو قلبم زلزله راه میندازه. می دونی جاوید، اولین بار وقتی خوندنت رو شنیدم دلم لرزید. بهترین موسیقی و آهنگ دنیا همین صدای توئه.
موقعی به خودم اومدم که شعرها و نوشته هام همشون عاشقانه شد و با فکر کردن بهت، توی ذهنم می اومد. نمی دونی که، با فکر به این چشمات و صدات که هر روز و هر شب گوشش می دادم، چه شعرهایی که نگفتم.
ازم می پرسی چرا عاشقت شدم؟ این کافی نیست؟ اینکه دوست داشتنت دلیل و بهونه ی زندگی شده کافی نیست؟
لبخندی روی لبش نشست. از همان لبخندهای جذابش که درون قلب عاشقم ولوله به پا می کرد.
- زن شاعر داشتن هم سخته ها!
- چه طور؟!
دستش جلو آمد و طره ای از موهایم را در دست گرفت.
- به خاطر این که همش از این حرف های قشنگ می زنی ولی من از این حرفا بلد نیستم. فقط میگم که قلبم وقته مال خودت شده دلبر جانم. خیلی ساده میگم که بدجور می خوامت و عاشقتم.
لبخندی پر از شوق روی لبانم نقش بست.
- دوست داشتن به گفتنش نیست. به ثابت کردنه که توام خوب ثابت کردی.
کمی خودش را جلو کشید و مرا در آغوش کشید.
سرم را روی قفسه ی سینه اش گذاشتم و به طپش های قلبش گوش سپردم.
- جاوید؟
- جان دلم؟
- برام شعر بخون.
از مکثش فهمیدم در حال فکر کردن است و سپس خواند:
چه بگویم سحرت خیر؟ تو خودت صبح جهانی
من شیدا چه بگویم؟ که تو هم این و هم آنی
به که گویم که دل از آتش هجر تو بسوخت؟
شده ای قاتل دل ؛ حیف ندانی که ندانی
همه شب سجده بر آرم که بیایی تو به خوابم
و در آن خواب بمیرم که تو آیی و بمانی
چه نویسم که قلم شرم کند از دل ریش ام
بنویسم ولی افسوس نخوانی که نخوانی
"شهریار"

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 205
تمام زندگی‌اش را داشت از دست می داد. همه زندگی‌اش همسر و دخترش بودند و او بدترین ضربه را به عزیزانش زده بود. وقتی دکتر از اتاق بیرون آمد کیان قبل از همه به طرفش دوید. بازوانش را گرفت و قبل از آنکه بتواند سوالی از او بپرسد نقش زمین شد. به او مورفین تزریق شده بود تا بتواند اندکی آرام گیرد. وقتی پلکهای سنگینش را باز کرد همه جا ساکت بود. یک ردیف مهتابی کم نور اتاق را کمی روشن کرده بود. تنش روی تخت مثل سنگ خشک شده بود .به زحمت از تخت پایین آمد .همه جا خلوت و آرام بود و ساعت از نیمه شب گذشته بود .مادر و پدر باران جلو در آی‌سی‌یو روی صندلی ها خوابشان برده بود و وجود کیفیت المیرا روی صندلی کنار مادر باران نشان می داد که او هم هنوز نرفته است. مرد جوان با گام هایی آرام به در آی‌سی‌یو نزدیک شد اما قبل از آنکه وارد آنجا شود پرستاری آرام جلو او را گرفت و نجوا کرد: نمیتونید بیاید داخل.
کیان ملتمسانه نگاهش کرد چهره درهم و نگاه تب دار ش دل پرستار را به رحم می آورد: فقط یه لحظه اجازه بده ببینمش. می خوام مطمئن بشم نفس میکشه.
پرستار مکثی کرد و در حالی که خودش را کنار می کشید آرام گفت: فقط یه لحظه، از پشت شیشه.... کیان لبخند تلخی برای تشکر بر لب نشاند و حرکت کرد .او برای لحظات طولانی از پشت شیشه به جسم بی جان باران خیره شده بود. قطرات اشک بی صدا و آرام روی گونه هایش سرمی خوردند و تمام خاطرات شیرینش با او یکی پس از دیگری در ذهنش به تصویر کشیده می شدند. چند دقیقه بعد صدای آهسته پرستار او را به خود آورد: دیگه باید برین آقا.... کیان نگاه بغض آلودش را لحظه ای کوتاه به پرستار دوخت و بعد بی هیچ مقاومتی به سمت در خروجی رفت. گام های لرزان و شانه های خمید ه اش دل پرستار را به درد می آورد، به خصوص اینکه پرستار تقریباً مطمئن بود بیماری با شرایط او هرگز طلوع فردا را نخواهد دید .کیان بی هدف از ساختمان بیمارستان خارج شد. سرش منگ بود و چشمانش به واسطه تزریق ارام بخش سیاهی میرفت. وقتی پشت فرمان نشست انگشتانش بی رمق تر از آن بود که بتواند فرمان را در اختیار بگیرد. خیابان‌های خلوت این شانس را به او می دادند که با کسی تصادف نکند.ساعتی گذشته بود و او حتی خودش نمی دانست کجاست و چه می کند .وقتی به خودش آمد دریافت که دقایق طولانی است که روبروی در امامزاده داخل بازار توقف کرده و به روبه‌رو چشم دوخته است . سال‌های سال پنجشنبه های تلخ و شیرین زیادی سیمین و خاله اش را به آنجا آورده بود. اما حتی یک بار هم به زیارت نرفته بود. زندگی‌اش غرق در هوسرانی و سیاهی بود .اما هرگز فراموش نمی کرد وقتی بچه بود و گاهی همراه جعفر آقای خدابیامرز به آنجا می آمد. او می گفت "کیان پسرم !غسل زیارت کردی؟ مبادا ناپاک قدم بزاری تو...." سال‌های سال بود که صحن امامزاده را هم ندیده بود و حالا دهانش بوی مشروب می داد. دلش به اندازه تمام دنیا گرفته بود اما به خودش اجازه نمی داد وارد حریم پاک امامزاده شود. از ماشین پیاده شد و پشت دیوار امامزاده نشست. سرش را در کمال ناامیدی به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست." خدایا چرا منو کشوندی اینجا؟ ای کاش اینقدر ترحم برانگیز بودم که دلت برام میسوخت.... نظرت چیه دنیای این بنده کثافت و حقیرت رو جهنم کنی؟ چرا تاوان کثافت کاری منو اون دختر معصوم باید پس بده." اشکهای داغ بی اختیار از گوشه چشمانش سرخ میخوردند. آنقدر گریه کرده بود که دیگر توانی برای گریستن هم نداشت." به آخر خط رسیدم. آخر خط همه چی... ولم کردی و من تا تهش رفتم... این پایین هیچی نیست جز سیاهی، امیدم فقط اون دختر بود تو هم دست گذاشتی روش... تو تمام این سال ها وقتی تو این زندگی کثافت غرق بودم به خودم می‌گفتم تو خوبی... اگه من اشغالم تو خوبی ...اگه من بدم تو خوبی... اگه من لجنم تو خوبی... من هرچی باشم تو خوبی...
- کیان پسرم !تنها موندی؟

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

نویسنده: الف.صاد
قسمت 22
خوانش : #سارا_زرع
🆔 @ketabsoti_armi 🌹❤️
[صدا ۱۴:۱۱]

قسمت22
گوینده:سارازرع

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 162
اشاره ای به قاب عکس روی طاقچه کرد و گفت: اونا هم پسرم و نوه ام بودند. تو زلزله ی اون سال زیر آوار ماندند و دیگه عمرشان به دنیا نبود.
متأثر و غمگین زمزمه کردم: خدا رحمتشون کنه.
- خدا رفتگان شما هم بیامرزه نازارگم. ببخشید تو رو خدا، شما هم ناراحت کردم.
اشک هایش را پس زد و صدا کرد: پرستو گیان پس این چای چه شد؟
همان لحظه پرستو که دختر جوان سی و چند ساله ای بود و آهو خانم او را برادرزاده اش یعنی دختر آقا جلال معرفی کرده بود، با سینی چای آمد و پیش ما نشست.
مامان گلی گفت: ببخشید دیگه سرزده اومدیم.
آهو خانم لبخندی زد.
- مهمان سرزده و غیر سرزده نداره و حبیب خداست و قدمش هم بالای چشم من. خیلی هم خوش آمدین. اگه بدانی چه قدر از دیدنتان خوشحال شدم.
شام ساده در فضای صمیمانه و گرمی صرف شد و اجازه ی کمک کردن در جمع کردن وسایل را به من ندادند و دوباره دور هم نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم.
زیر کرسی نشسته بودیم و در حال خوردن میوه و شیرینی های محلی که خودش پخته بود، به حرف هایشان که بیشتر درباره ی گذشته و خاطرات تلخ و شیرین بودند گوش می دادم.
آهو خانم نگاهش به جاوید افتاد و گفت: پسرم اگه خسته ای، برو استراحت کن. گفتم به پرستو جاتو آماده کنه.
جاوید با چشمان خسته اش نگاهش کرد و با تشکری قبول کرد.
من هم تصمیم گرفتم آهو خانم و مامان گلی را با هم تنها بگذارم؛ می دانستم حرف های بسیار با یکدیگر دارند.
با جاوید به اتاقی که نشانمان داده بود رفتیم.
- خزان جان میری قرص مامان گلی رو بدی.
سری تکان دادم و قرص را از دستش گرفتم.
از اتاق بیرون آمدم و به آشپزخانه که اتاقک کوچکی بود رفتم و رو به پرستو گفتم: ببخشید میشه یه لیوان آب بدین بی زحمت.
بی حرف لیوانی آب به دستم داد و در جواب تشکرم، تنها سری تکان داد.
حس می کردم از چیزی ناراحت است؛ چشمانش پر از غم بودند و چهره اش گرفته.
پیش مامان گلی که گرم صحبت بود رفتم و کنارش نشستم.
- قرصتون رو نخوردید.
- این قدر گرم حرف زدن بودم، یادم رفت.
قرص را از دستم گرفت و گفت: دست گلت درد نکنه دختر قشنگم.
سپس رو به آهو خانم ادامه داد: این خزان خانوم عزیز من، شاعر و نویسنده ست. شعراش که با روح آدم بازی می کنه. الانم داره داستان زندگی منو می نویسه.
با تحسین نگاهم کرد: به به. هنرمندی پس.
خجول جواب دادم: نه این جوری هم دیگه نیست. مامان گلی بهم لطف دارند.
آهی کشید: این پرستو رو دیدین؟ پارسال از شوهرش جدا شد. شوهره هم بچه رو با خودش برده خارج. الان یک ساله بچه اش رو ندیده. طفلی حالش اصلا خوب نیست.
پس دلیل آن غم چشمانش این بود. با ناراحتی گفتم: می تونه به دادگاه موضوع رو بگه.
- نمی دانم والا روله. من سر در نمیارم ولی خودش همش دنبال کاراست.
"انشالله همه چیز درست میشه" ای زمزمه کردم و گفتم: خب با اجازه تون من برم. شبتون بخیر.
هر دو جوابم را دادند و من هم به اتاق برگشتم.
مانتو و شالم را در آوردم و روی دشک بزرگی که روی زمین پهن شده بود در کنار جاوید دراز کشیدم.

به خاطر خواب چند ساعته ام، دیگر خوابم نمی آمد. به سقف خیره شدم و با صدای جاوید نگاهم را به او سوق دادم.
- به چی فکر می کنی؟
چرخیدم و به پهلو دراز کشیدم و نگاهش کردم.
- خودمم نمی دونم. شاید به همه چی و هیچی!

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 64
نگاه موشکافانه ام را از پرستار و رفتار ضایع اش گرفتم، معلوم بود که آمده سر و گوشی آب بدهد. رو به طاها سمیعی گفتم: 《اگر کار دارید، می تونید برید آقای سمیعی》.
- نه مشکلی نیست، یه ساعت تا شروع شیفتم مونده.
پرستار بعد از نگاهی ارزیابانه به من و رزا و عذر خواهی از ما، در را بست و رفت.
- پرستار خوبی هستن.
با چشم هایی شیطنت بار به طاها سمیعی زل زدم که چطور گیج شده بود.
- چی؟ آره... خانم محسنی پرستار خیلی خوب و مسئولیت پذیری هستن.
رزا هم که از رفتار ضایع پرستار و طاها سمیعی موضوع را فهمیده بود، به زور جلوی خودش را گرفت.
طاها سمیعی سر جایش جا به جا شد و به بعد از مسلط شدن به خود، خودش را به کوچه ی علی چپ زد و بحث طوفان و وضعیتش را پیش کشید و با هم اتفاقات مختلف را پیش بینی کردیم، هر دو خوشحال بودیم و خوش بین به آینده!
نگرانی ها و ترس هایش را با پوست و گوشتم درک می کردم، با اطمینان کامل مطمئنش کردم که ورق به سمت ما برگشته و با خوش شانسی همه چیز به نفع ماست و فقط باید از این خوش شانسی استفاده کنیم.
شوق و ذوق طاها سمیعی در مورد آینده، قوت قلبم بود. طاها همه چیز طوفان است و خوش حالی اش باعث خوش حالی من هم می شود، حسم به او کم از رامبد ندارد.
باز شدن ناگهانی در، نگاه هر سه یمان را به آن سمت کشاند. با دیدن کسی که در قاب در بود، بند دلم پاره شد و پر استرس لبم را گزیدم. رزا سلام آرامی داد و طاها با خونسردی بلند شد و همراه با دراز کردن دستش، خودش را معرفی کرد.
- سلام، من طاها سمیعی هستم.
رامبد با آرامشی نظیر آرامش قبل از طوفان در را بست و بی توجه به نگاه هراسان و التماس آمیزم برای این که کاری نکند، به سمت طاها رفت و دستش را کوتاه فشرد.
-رامبد ایزدیار هستم، برادر رامش.
رفتار نرمال رامبد کمی از استرسم کم کرد، نامحسوس نفس حبس شده ام را بیرون دادم.
- از آشناییتون خوشبختم آقای ایزدیار.
رامبد پوزخندی زد و سرش را تکان داد.
- ولی من چندان خوشبخت نیستم.
سرمای لحن و زشتی حرف های رامبد، عرق شرم به تنم نشاند و کاش راهی برای فرار از این بحث پیدا می شد. آرام و ملتمسانه صدایش زدم:
- رامبد!
-اتفاقی افتاده؟ مشکلی هست؟
رامبد مثل این دو روز توجهی به خواهشم نکرد و در جواب پرسش پر از بهت طاها پوزخند دیگری زد و دستش را در جیبش کرد.
- از نظر رامش که نه، اتفاق مهمی نیفتاده.
از تمسخر کلامش، پی به قصدش بردم. چشم هایم را با عجز بستم و خدا را به کمک طلبیدم.
با صدایی که کمی لرزش داشت، گفتم: 《رامبد بس کن! این چه رفتاریه که داری؟》
- لال شم و چیزی نگم یه وقت به تریج قباشون بر نخوره؟
- این اتفاق ربطی به ایشون نداره.
- پس به کی ربط داره؟
با خشم بسیار از طاهایی که از این همه خصومت رامبد گیج شده بود، پرسید:
- شما خودت بگو این حال خواهر من تقصیر کیه؟ غیر از اینه که به خاطر برادر شماست؟
رنگ طاها پرید.
- برادر... من؟
سوال پر از لرزشش، نیشخند پر صدایی روی لب رامبد نشاند.
- بله، برادر شما!
طاها سمیعی به چشم هایم نگاه کرد.
- تصادف شما چه ربطی به... به... طوفان... داره؟
رامبد با طلبکاری دست به کمر زد.
- ربط داره، اتفاقاً سر و ته اش مربوط به برادر جناب عالی و حماقت های خواهر منه که با وجود این که تهدیدش کردن، بازم پرونده ی برادر شما رو نبست، حال الانشم نتیجه ی لجبازی و حماقتشه، هر چند که...
عصبانی وسط حرفش پریدم.
- بس کن رامبد! چند بار بگم که این موضوع ربطی آقای سمیعی نداره؟ موضوع به این کوچیکی رو چرا این قدر تو و مامان بزرگ می کنید؟
- موضوع مهمی نبود؟
- نه، صد بار گفتم که این اتفاق برای هر وکیلی پیش میاد.
به چشم های طاهایی که حالش اصلاً خوب نبود، زل زد.
- اصلاً از شما می پرسم، شما که دکتری، کلاهت رو بزار قاضی! پانسمان سرش، مال ضربه ی دیروز، اگه موتوری اجیر شده دیروز ضربه ی محکم تری می زد، اون وقت چی؟ می گن جلوی ضرر رو از هر جا بگیری نفعته، راست گفتن! شما بهتره دنبال یه وکیل دیگه بگردید، کم که نیست، چیزی که تو این شهر زیاده وکیله، اصلاً خودم یه خوبش رو معرفی می کنم.
طاها سمیعی به توجه به حرف های رامبد، پر از اندوه پرسید:
- اتفاق دیروز به خاطر طوفانه؟

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی