پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #سردرد

قسمت سوم
تلخ تیکه انداخت و دلخور نگاهش کردم. نگاهش را ندزدید و اجازه داد تمام وجودم از زهر سبزش پر شود.
در را هل داد و بی اینکه نگاه بگیرد به داخل هدایتم کرد.
نگاه گرفتم و سر صحبت را جهت دیگری کشاندم تا دلخوری اش کم شود.
- استعفا دادم امید.
ماهی تابه را از روی پیک‌نیک برداشت و وسط سفره گذاشت.
- برای چی؟
- مسیرش دور بود.
- خوب کاری کردی.
قاشق را سمتم گرفت و نگاهش باز مهربان شد که باعث لشد بخند بزنم و در دلم به علاقه ام به او و مهربانی هایش اعتراف کردم.
-به چی می خندی؟ به پوست کلفتی من؟
خنده ام شدت گرفت.
- نه، به این که همچین میگی خوب کردی انگار گاوصندوق مون پره پوله و نیاز به سرکار رفتن من نبوده و از روی تفریح می رفتم!
دوباره تلخ شدم و دست خودم نبود.
دستش را پیش آورد و لقمه‌ اش را در دهانم می چپاند و تشر زد: یه وقتا دلم می خواد زبونت رو با عسل طعم دار کنم!
اعتنایی به حرص زدنش نکردم و لقمه را با آرامش جویدم و چه خوش طعم بود لقمه‌ای که امید برایم پیچید.
تک خنده شادی زد و می دانستم از دریچه چشم هایم تا عمق قلب و مغزم را خوانده!
-آهان این اون پرواست که دوسش دارم! تلخ نباش، تلخی برای عسل چشمات وصله‌ی ناجوره!
تکه نانی برداشتم و این بار برای شیطنت زهر زدم.
-زنبوری که عسل چشمای من‌و ساخته رو خرزهره نشسته بوده!
قاشق محتوی بادمجان را روی نان در دستم برگرداند و زیر لب نق زد که نشنیدم.
-بلند تر بگو بشنوم!
محکم و حرصی تشر زد.
- کوفت کن. تو حرف نزن اصلا!
خندیدم و برخلاف چشم هایش که جری شده بودند، دلش برای خنده هایم رفت، می دانم.
سیر که شدم سفره را تا زدم.
- مرسی چسبید.
- نوش جونت گوشت بشه به رونت!
سفره‌ی تا زده را بر سرش کوبیدم.
- پررو نشو!
بی خیال بلند شد.
-برا زیر دیگ آش فردا چوب و هیزم نداریم، می‌خوام برم یکم چوب موب جمع کنم. میای؟
-مگه اجاق نیست؟!
-پول گاز رو ندادیم گاز رو قطع کردن.
باز دلم کدر شد از جمله ی《علم بهتر است یا ثروت》، معلوم است ثروت!
شاید هزار مثال و دلیل و برهان قبول کنم که پول خوشبختی نمی‌آورد ولی مسلماً بی پولی بدبختی می آورد!
- مگه چه قدر اومده؟
- چهارصد هزار.
چشم گرد کردم.
- چه خبره!
- دو ماه عقب افتاده بعدم شیش خونواریم ها! پاشو حالا حرص نزن فردا فیش رو می برم بانک واریز می کنم که وصل کنن.
- مگه جمع شد پول؟
- هوم جمع شد.
بلند شدم و سرش نق زدم: بعد میگه من و تو هم یکی مثل ساجده و رامین!
چپ چپی نگاهم کرد.
- مار بزنه زبونتو پروا!
بی حوصله و بی اعتنا به ناراحت شدنش از در بیرون زدم او هم دنبالم آمد‌.
ساجده در حیاط بود و راه می رفت و رامین پشت سرش روان بود.
به شکم برآمده اش لبخند زدم و سلام کردم.
- سلام مامان ساجده. باز خانوم خوشگله اذیت کرده!
دست روی شکمش کشید و با لبخندی که انگار روی لب هایش دوخته شده که به وقت درد و غصه هم محو نمی شد گفت: نگو بچه ام اذیت نمی کنه. خودم کم جونم هی نفس کم میارم تو اتاق میام بیرون هوا بخورم.
رامین از امید پرسید: کجا میرید؟
- یکم چوب بیاریم برای آش فردا.
- می خوای بیام باهات.
مردانه به شانه اش زد.
- نه داداش. مواظب خانومت باش شما.
ادامه ی حرف امید را با خنده به رامین گفتم: نفس کم آورد تنفس مصنوعی یادت نره.
سرخ شد و مثل برادر نداشته ام بود. امید خندید و دستم را سمت در خروجی کشید.
بیچاره رامین هر بار که این حرف را می زدم از شرم سر به زیر می شد و می دانستم بد کِرمو هستم!
اولین باری که ساجده به خاطر بارداری اش نفس کم آورد رامین دست پاچه سمتش دوید و خواست تنفس دهان به دهان دهد. آن روز که هیچ ده روز بعدش هم هر گاه ساجده به تنگی نفس می افتاد، بی اراده شلیک خنده مان به هوا می رفت.
- مرض داری هر دفعه یاد بیچاره میاری؟

نویسنده : زهرا بیگدلی

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان سردرد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 69
طاها با چشم هایی سرخ آب دهانش را قورت داد. سیبک گلویش تند تند تکان می خورد و طوفان می دانست که برادر کوچکش بغض دارد.
- دل تنگت بودم، دلم گرفته بود، برای ملاقات که میام، نمیایی.
پر حرص ضربه محکمی به شانه اش کوبید.
- وقتی نمیام، یعنی نمی خوام ببینمت، فهمیدنش این قدر سخته؟
- این قدر بی رحم نباش، حکم اعدامت که عقب افتاد، دیگه مشکلت چیه؟
پوزخند پر سر و صدایی زد.
- خودت داری میگی عقب افتاده، یعنی دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره.
طاها خسته از این کله شقی برادر بزرگش آهی کشید و روی صندلی نشست.
- دلم خیلی گرفته، من که کس دیگه ای رو ندارم که برم باهاش درد و دل کنم، از تموم دنیا فقط تو رو دارم.
دل طوفان از تنهایی بردارش آتش گرفت. وقتی او رفت، برادرش می خواست با تنهایی اش چه کند؟ برادرش هر چقدر که آدم موفقی بود، باز هم به او که می رسید، یک بچه ی کوچک می شد. نتوانست جلوی احساساتش را بگیرد و سر طاها را در آغوش گرفت و به شکمش چسباند.
- چی شده؟
طاها با لذت تنش را بو کشید و دلش تنگ شد برای آن روز ها که شب را کنار یک دیگر به صبح می رساندند، آن روز ها که طوفان سخت کار می کرد تا خرج دانشگاه او را جور کند ولی بهم نزدیک تر بودند.
طوفان پدر بود، مادر بود، برادر بود، اسطوره بود، طوفان برایش همه چیز بود.
- قلبم داره می ترکه، حرفای برادر رامش داره قلبم رو از هم می پاشونه.
طوفان با تحیر او را از بغلش بیرون کشید و پرسید:
- برادر رامش؟
طاها بی صدا سرش را بالا و پایین کرد و طوفان در شگفتی بیشتری فرو رفت.
- چی گفت؟ اصلاً کجا دیدیش؟ چطوری شناختت؟
طاها با صدایی گرفته گفت: 《تو بیمارستان دیدمش، رفته بودم ملاقات رامش》.
شوک حتی توان پلک زدن را از طوفان گرفت، خودش هم نمی دانست که قلبش چرا این قدر با اضطراب می تپد؟
- اون... چ... را...
طاها نفسش را بیرون داد. حالش آن قدر بد بود که به دلیل این شوکه شدن طوفان فکر نکند.
- دیروز با یه موتوری تصادف کرد، دیشب خبردار شدم، صبح رفتم عیادتش، تو همون بیمارستانی که من کار می کنم، بستری شده بود.
طوفان دست های یخ کرده اش را مشت کرد و سعی کرد به خودش مسلط شود.
- حالش چطوره الان؟
- آسیب جدی ندیده بود، فقط یکم کوفتگی داشت.
طوفان بالاخره توانست نفسش را با آسودگی بیرون بدهد.
- برادرش چی می گفت؟
حرف زدن در این مورد را دوست نداشت، ولی حرف هایی که شنید، چیزی ورای تحمل اش بود و دلش را شکاند، نیاز داشت با حرف زدن خودش را خالی کند.
- خیلی چیزا!
دست هایش را به هم گره زد و سرش را پایین انداخت و در همان حال به سختی واو به واو حرف های رامبد را گفت. بعد از تمام آن حرف های زهر دار سر بلند کرد و به چشم های سرد و شیشه ای طوفان زل زد، لبخند لرزانی روی لب نشاند و گفت: 《بهش فکر نکن، وکیل که کم نیست، این نشد، یکی دیگه، میرم بهترین وکیل این شهر رو می گیرم داداش، تو نگران هیچی نباش》.
طوفان با درد فکر کرد یکی دیگر؟ کسی هم بود که بتواند مثل آن دخترک بدقول، گستاخ و جسور باشد؟
بقیه صحبت هایش با طاها را یادش نیست، بعد از رفتن او، با حالی داغان تر از پیش اتاق مسئول بند را ترک کرد. هر حرف طاها را که یادش می آمد، انگار سیخ داغ در قلبش فرو کرده باشند، می سوخت.
به خودش که آمد، جلوی تلفن ایستاده بود، هیچ ایده ای نداشت. اصلاً می خواست زنگ بزند و چه بگوید؟ التماسش کند که پرونده را رها نکند؟ مگر بعد از آمدن حکم اعدام، به او نگفته بود که از او متنفر است؟ او که مثلاً برایش مهم نبود که چه می شود و خودش را برای مرگ آماده کرده بود، پس این که وکیلش چه کسی باشد، چه فرقی داشت؟

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 167
جاوید گفت: چرا به من چیزی نگفتید؟
- می خواستم کارا درست بشه بعد بهت بگم ولی خب خیلی دوست نداشتم بقیه بدونند. دلم می خواست ناشناس باقی می موندم.
با تحسین نگاهش کردم. چه قدر من از این زن فداکاری، بخشندگی، مهربانی، صبوری، راه و رسم زندگی و چیزهای بسیار دیگر آموخته بودم.
- ولی به نظر من همچین چیزایی آشکار شه، بهتره. چون باعث میشه بعضی ها که توان این کار رو دارند، انجامش بدن و یه جوری تشویق شن.
مامان گلی لبخندی به رویم زد که جوابش را با لبخند پر از مهری دادم.
مامان گلی رو به آهو خانم گفت: راستی ما فردا دیگه زحمت رو کم می کنیم.
- عه کجا به ای زودی؟! شما که دیروز آمدین. مگه من میذارم به ای زودی برید؟ بعد چند سال باید همش دو روز ببینمت؟
کمی با یک دیگر تعارف رد و بدل کردند. آهو خانم مهمان نواز، دلش نمی خواست به این زودی از ما دل بکند.
مانند دیشب من و جاوید زودتر به اتاق رفتیم تا مامان گلی را با آهو خانم تنها بگذاریم؛ خوب می دانستم که حرف فراوان با هم دارند.
صبح روز بعد با کلی سوغاتی های آهو خانم عزم رفتن کردیم.

روز بعد سرحال بیدار شدم. خستگی راه از تنم در رفته بود. از جا برخاستم و آماده ی رفتن به شرکت شدم.
می خواستم با جاوید تماس بگیرم اما با فرض این که در حال استراحت است بخاطر رانندگی طولانی روز گذشته، منصرف شدم.
از ظهر و پس از تمام شدن کارم هر چه به جاوید زنگ می زدم، جواب نمی داد. دلم شور می زد و گواهی خوبی نمی داد.
بوق های متوالی توی گوشم پیچید و پاسخی دریافت نکردم.
کلافه گوشی را کنار گذاشتم. شاید درگیر ضبط و تمرین بود که نمی توانست جواب دهد.
تا شب را همان طور با نگرانی گذراندم. امکان نداشت که اگر زنگ بزنم و جواب ندهد، خودش بعدا تماس نگیرد و همین مرا نگران می کرد و دلشوره ام را بیشتر.
نگرانی اجازه نمی داد خواب به چشمانم بیاید.
دیر وقت بود اما می دانستم معمولا دیر می خوابد پس بار دیگر شماره اش را گرفتم که صدای هومن در گوشی پیچید و اضطرابم را افزود. چرا خودش جواب نداد؟ چه اتفاقی رخ داده بود؟
- سلام.
با صدای او به خودم آمدم: سلام آقا هومن. خوبید؟
- ممنونم، شما خوب هستید؟
- خیلی ممنون. جاوید نیست؟ آخه هر چی از دیشب بهش زنگ می زنم جواب نمیده.
سکوتش دلم را پر از دلهره ساخت.
- چی شده؟ نکنه اتفاقی براش افتاده؟ اصلا کجاست؟ حالش چه طوره؟
همچنان سکوت کرده بود که مضطرب پرسیدم: چرا جواب نمیدین؟ دارم میگم اتفاقی برای جاوید افتاده؟ خودش کجاست؟
سکوتش را با کشیدن آهی درهم شکست. قلبم از استرس به شدت می کوبید.
- جاوید خونه شه.
نفسم را بیرون فرستادم: پس چی شده؟ چرا جواب نمیده؟ اصلا گوشی رو بدین بهش، باید باهاش حرف بزنم.
بی توجه به حرف هایم گفت: خزان خانوم می تونید بیاین این جا؟ فکر می کنم به بودن شما خیلی نیاز داشته باشه.
از حاشیه رفتن هایش عصبی شدم: دارم میگم چی شده؟ چرا درست جواب منو نمیدین؟ جاوید چی شده؟
- جاوید هیچی اما مادربزرگش امشب حالش بد شده و تا می برنش بیمارستان متأسفانه دووم نمیاره و تموم میکنه.
هینی کشیدم و با بهت و وحشت دستم را روی دهانم گذاشتم. گلشیفته خانم از دنیا رفته بود؟!

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #سردرد

قسمت دوم
می دانستم دوباره تلخ شده‌ام و خان‌جان را ناراحت کردم، سریع حرفم را پس گرفتم.
-ولش کن خان جان خدا بزرگه، ناشکری کردم باز می دونم.
لبخندش تلخ بود و باز هم حکایتی در چنته داشت که دل خودش را به آن خوش کند و من را نصیحت...
زیر پتو خزیدم و شروع کرد: زمان قدیم یه ثروتمند زاده‌ای سر قبر پدرش نشسته بوده و یه فقیرزاده هم یکم اونورتر سر قبر پدر خودش مشغول درد و دل بوده، ثروتمند زاده یه نگاه به فقیرزادهه میکنه و شروع میکنه به فخر فروشی؛ میگه صندوق گور پدرم سنگیه نوشته های روی سنگش رنگیه! مقبره ش از سنگ مرمر فرش شده و روی سنگ قبرش خشت فیروزه به کار رفته ولی گور پدر تو فقط یه خشت خام و یه مشت خاکه، این کجا و اون کجا! فقیرزاده هم یه نگاه به پسره می کنه و میگه: خدا رو شکر که این‌طوره، چون تا بابای تو از زیر سنگ و صندوق مرمر در بیاد بابای من رفته رسیده بهشت!
حالا مادر اون دنیا مهم تر از این دنیاست، دنیا دو روزه، یه روزش هم که گذشته، حرص هیچی رو نزن، کفرم نگو!
با لبخند در حالی که هیچ اعتقادی به حکایتش نداشتم نیم خیز شدم و محکم صورتش را بوسیدم.
- من کی کفر گفتم مادرم!؟ حق با شماست، ببخشید خوبه؟
دلش خوش بود به حکایت های عهد دقیانوسش.
چشم بستم. اگر خوابم می‌برد...
صدای امید از پشت در آمد.
-پروا بیداری؟
پتو را کنار زده و بلند شدم و در را باز کردم.
- سلام.
- به روی ماهت خوشگلم.
می‌دانست با داروهایی که به خورد خان‌جان داده، او الان خواب است که بی‌پروا ابراز علاقه می‌کرد.
از اتاق بیرون زدم و در را بستم.
- دیر کردی؟
سمت حوض وسط حیاط رفتم تا دست و صورتم را آبی بزنم.
- تا به اتوبوس برسم راه افتاد جا موندم الاف شدم.
- شام خوردی؟
شیر آب را در حوض باز کردم و قبل از جواب دادن مشتی آب به صورتم پاشیدم و بلند شدم‌.
- میل ندارم.
ابروهای پرپشت و خوش حالتش را در هم کشید.
-بی‌خود! شام خان جان رو دادم، خودم صبر کردم تو بیای باهم بخوریم.
نه می توانستم دوستش نداشته باشم نه می‌توانستم! ولی به محبتش لبخند زدم.
- گشنه‌م شد.
جذاب و دل فریب خندید.
-ناز کردن هم بلد نیستی!
پشت چشمی دلبرانه برایش نازک کردم.
-گیریم که من ناز کنم، پول داری بخریش؟
در صورتم خم شد و چشم‌های سبزش را دوست داشتم.
- تو ناز کن من کلیه م رو می فروشم برای خریدنش!
با چشم‌غره خندیدم و سرش را به عقب هل دادم.
- این کلیه‌ی بیچاره‌ت رو برای همه چی میخوای بفروشی ها!
خندید.
-مزنده‌ی روده دستت نیست؟
پرسشگر نگاهش کردم و می دانستم می‌خواهد جفنگ بگوید.
- شش مترو نیم روده به چه کار میاد! یکی دو مترش رو بفروشم برای خریدن نازت پول دستم باشه!
با خنده به سرش کوبیدم.
-خاک بر سرت حالم به هم خورد.
خودش هم خنده اش گرفت و با آن سبز های جذاب میخ خنده هایم شد. سمت اتاقش راه افتادم.
-حالا شام چی پختی؟
هم قدمم شد.
- کدو بادمجون.
-داری واسه خودت کدبانویی میشی ها وقتشه که یه شوهر خوشگل و پولدار برات پیدا کنم!
برای باز کردن در اتاقش مکث کردم که لبش را به گوشم نزدیک کرد.
- ببین نمی خواد برام مادری کنی من خودم صد تا شوهرم! فقط تو باورم کن.
گوشم مور مور شد و فاصله گرفتم.
-میشه بس کنی امید تو این وضعیت!
به در اتاق ساجده و رامین اشاره‌ای کرد.
-من و تو هم یکی مثل اونا. تو زندگی دنبال چی می گردی تو؟
سمت اتاق خودمان راه افتادم که سد راهم شد.
-اشتهام‌و کور کردی امید برو کنار.
سمت اتاقش هلم داد.
-خیلی خب قاطی نکن غلط کردم بیا شامت و بخور شکم گشنه بمونی تا صبح فقط می خوای غصه بخوری! غصه‌ی چیزایی که تو دوست داری و من ندارم!

نویسنده : زهرا بیگدلی

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان سردرد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #سردرد

قسمت اول
پروا:
خسته و ناامید کلید را در قفل در انداختم و باز هم گیر کرد و اعصاب نداشته ام را به هم ریخت. صد بار به دانیال گفته بودم که به جای ول گشتن لااقل یک کار مثبت انجام دهد و یک کلیدساز بیاورد و درد این قفل را درمان کند باز هم پشت گوش می انداخت. با حرص لگدی به در زدم. چشمش کور حالا بیاید و در را باز کند. صدایش از وسط حیاط به گوشم رسید:
- پروا شکر خوردم، فردا کلیدساز میارم. در بی گناهه نشکونش.
از لودگی اش خنده ام گرفت ولی از حرص دلم کم نشد.
- باز کن تا لگد بعدی تو صورتت نیومده.
صدایش نزدیک شد و فهمیدم دهانش را به شکاف در چسبانده.
- باز می کنم ولی جون خان جان قسم بخور عصبانی نیستی!
بیست و سه سال سن داشت و هنوز سر عقل نیامده بود.
- باز کن دانیال کم چرت بگو. دارم از خستگی می افتم.
فهمید که روی پا بند نیستم و لودگی را کنار گذاشت و در را باز کرد. نیشش باز بود و پر اخم چشم غره رفتم.
- در رو چرا درست نکردی؟
لبخندی شیطنت آمیز زد و فهمیدم خوشحال است و در موازات هم پنج پله ی آجری ورودی را پایین رفتیم.
- کار پیدا کردم، امروز آزمایشی وایسادم. کارفرما خوشش اومد گفت استخدامم وگرنه جون پروا یادم بود که قفل در خرابه!
داخل حیاط پا گذاشتیم، برایش خوشحال شدم.
- مبارک باشه. از ول معطلی دراومدی بالاخره، حالا چه کاری پیدا کردی؟
- تو یه کافی نت، حقوقش زیاد نیست ولی بهتر از هیچیه.
دلم برای چهار سال عمری که در دانشگاه هدر داده بود تا لیسانس آی تی اش را بگیرد سوخت.
-خوبه، موفق باشی، تو دنیایی که هیچ کس جای خودش نیست فعلا بچسب به همین کار!
خودش هم می دانست مغز کامپیوتر است و در حقش داشت اجحاف می شد. چیزی نگفت و سکوتش تلخ بود که ادامه دادم: خیلی خسته م فعلا.
راهم را سمت راست حیاط کج کردم و راهش را سمت چپ حیاط در پیش گرفت و همان حین گفتم:
- شب بخیر.
- شب تو هم‌‌.
در چوبی آبی رنگمان را که نه قفلی داشت و نه کلانی، هل داده و داخل رفتم.
خان جان در حال آماده شدن برای خواب بود، سرش سمتم چرخید.
- سلام مامان جان دیر کردی؟
پیش رفتم و دست های نحیف و چروکش را بوسیدم و بهانه ی همیشگی را آوردم.
- ترافیک بود، داروهات رو خوردی؟
- امید آورد برام خوردم.
کمکش کردم در رخت خوابش دراز بکشد.
- شام خوردی؟
- آره. امید آورد برام خوردم.
دلم گرفت، پسر همسایه شده بود پرستار مادرم و من به دنبال یک لقمه نان وقت نداشتم که کمک حال مادر مریضم باشم.
- از فردا نمیرم مطب بیشتر می مونم پیشت.
سرش را از بالش جدا کرد.
- چرا مادر؟ چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
خم شده و پیشانی اش را بوسیدم.
- نه چیزی نشده ولی کرایه ها رو بردن بالا، همه ی حقوقم پای کرایه تاکسی و اتوبوس میره چه فایده داره، باید دنبال یه کار نزدیک خونه بگردم.
چشم های آبی اش محزون شد ولی باز هم سعی داشت اعتقاداتش را به خوردم دهد، اعتقاداتی که می دانم چرا با دیدن این همه سختی کمرنگ نمی شد.
-بعد از هر سختی آسونی تو راهه مادر، میگذره مادر میگذره.
- کدوم آسونی خان‌جان؟ آسونی برای از ما بهترونه، همونایی که از سر بیکاری و شکم سیری بیست میلیون بیست میلیون میارن میدن دست آقای دکتر که دماغشون رو براشون صاف کنه بعد ما تو زمستون آب دماغمون رو باید با آستینمون پاک کنیم چون دستمال کاغذی با جیبمون آشنا نیست!

نویسنده : زهرا بیگدلی

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان سردرد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 68
طوفان:
- داداش وقت ناهاره، بیا یه چیزی بخور.
داداش! داداش! چقدر از این کلمه بدش می آید، او را به جنون می کشاند، تمام رفلکس ها بدنش را در هم می ریزد و حالش را دگرگون می کند؛ دستش لرزید، گوشه ی پلکش پرید و معده اش تیر کشید. ضعیف و رقت انگیز شده است، آن قدر زیاد که هیچ کس باور نمی کند او، طوفان سمیعی، روزی عرصه ی مدلینگ را در مشت داشته و بعد با غفلت آن را باخته! نه تنها آن، بلکه تمام زندگیش را باخته، زیرا قمار کرده، با خدا سر زندگی اش قمار کرده و تاوانش شده حال الانش!
- جان من بیا داداش، خیلی وقته درست درمون چیزی نمی خوری.
دستش را مشت کرد و چشم هایش را روی هم فشرد، با هر بار داداش گفتنش، کسی به قلبش چنگ می زد.
صدای سرد و بی روحش در اتاق خلوت پیچید.
- من داداش تو نیستم.
هیچ کس حق ندارد او را داداش صدا بزند! هیچ کس به جز طاها!
داوود بی آن که ناراحت شود، با لجبازی گفت: 《باشه، دادشم نیستی، رفیقم که هستی》.
پوزخندی زد و روی تخت سفت و سختش به سمت داوود چرخید.
- رفیق!
تمسخر و تلخی کلامش کام داوود را به تلخی کشاند، ولی دندان سر جیگر گذاشت، او را درک می کرد.
- باشه، رفیقمم نیستی، اصلاً دشمنمی ولی بیا یه چیزی بخور، زخم معده می گیری.
نگاه طوفان زده اش را در چشم های داوود دوخت.
- زخم معده بگیرم چی می شه؟
داوود تنها با ترحم نگاهش کرد و خودش با درد ادامه داد:
- ته ته همه چیز مرگه، بدتر از اون که نیست، من به تهش رسیدم، دیگه چیزی برای ترسیدن ندارم.
داوود سرش را پایین انداخت و از سلول بیرون رفت. طوفان دوباره به سمت دیوار چرخید، با درد چشم هایش را بست. فکر کرد آن خانم وکیل بدقول الان مشغول چه کاری است؟ حتماً داشت به موکل جدیدش قول آزادی می داد.
تصویر ساره و لبخند های پاک و معصومانه اش پشت پلک هایش نقش بست، سارا مطیع بود و روی حرفش حرف نمی زد، چیز هایی که مطمئنن آن خانم وکیل اهل رعایتش نبود.
زبان گزید و خودش را لعنت کرد، چه مرگش شده بود که آن دو را با هم مقایسه می کرد؟
کلافه از جا بلند شد، سرش به تخت بالای سرش خورد ولی هیچ عکس العملی که نشان دهنده درد باشد، نشان نداد، او خیلی وقت بود که هیچ چیز را حس نمی کرد؛ نه درد، نه ترس، نه گرسنگی!
داوود و بقیه هم بندی هایش که از ناهار برگشتند، حرف از فردا بود، همه اشان شوق داشتند، مانند همه ی یک شنبه ها! چون فردایش روز ملاقات بود.
- طوفان از دفتر مسئول بند کارت دارن، گفتن زود بری.
خنثی به رضا نگاه کرد و سری تکان داد، نمی دانست چی کارش دارند و برایش این کارشان مهم نبود. با بی تفاوتی از جا بلند شد و به اتاق مسئول بند رفت. سرباز ورودش را اعلام کرد و او با تقه ای به در، وارد آن اتاق منحوس شد. مسئول بند با دیدنش سری تکان داد و او حتی به خودش زحمت جواب دادن، نداد. حتی کنجکاو نشد که آن مردی که پشتش به اوست، چه کسی است؟
جلوتر رفت و به میز نزدیک شد، با دیدن طاها و چشم های سرخش نفسش بالا نیامد. طاها به محض دیدنش محکم بغلش کرد و بغض دار گفت: 《داداش》
انگار جان تازه ای در او دمیدند. او را محکم تر به خودش فشار داد.
- جان داداش؟
- دلتنگت بودم.
حریصانه با خودش گفت: 《فقط یکم دیگه بغلش می کنم، فقط یکم تا دلتنگیم بر طرف شه》.
ولی خودش خوب می دانست اگر ماه ها او در آغوشش نگه دارد، دلتنگی اش بر طرف نمی شود. صدای در آمد و چه خوب که مسئول بند آن قدر شعور داشت که بداند باید در این موقعیت آن ها را تنها بگذارد.
به سختی طاها را از آغوشش بیرون کشید و با تشر گفت: 《کی گفت بیای این جا؟》

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 166
نیم نگاهی به مامان گلی انداختم که غرق حرف زدن بود.
همیشه وقتی به قبرستان می آمدم، حال عجیبی داشتم.
به فانی بودن دنیا، به اینکه هیچ چیز ماندنی نیست و روزهای خوب و بد بالاخره به پایان می رسند.
خوابیدن زیر خروارها خاک که دیر یا زود سهم هر کسی می شد.
پس چرا این قدر دل می شکانیم؟ چرا قضاوت های بی دلیل می کنیم و به کسی تهمت می زنیم بدون آن که از زندگی اش خبر داشته باشیم؟
چرا چیزهایی را که برای خود نمی پسندیم، برای دیگران می پسندیم؟!
عاقبت همه همین خاک سرد است؛ چه آدم مهربان، چه بداخلاق، چه زیبا و چه زشت، چه پولدار و چه فقیر.
می گویند دنیا دو روز است. پس نباید این دو روز را صرف کینه و نفرت به دیگران کنیم.
با صدای جاوید به خودم آمدم.
- بریم؟
سری تکان دادم و همراهش سمت مامان گلی رفتیم.
نگاهی به چشمان اشکی اش کردم و نگران پرسیدم: خوبین؟
از جا بلند شد و خاک های نشسته روی پالتوی بلند سیاه رنگش را تکاند و در همان حین پاسخ داد: آره عزیزم، خوبم.
جاوید هم نگران نگاهش می کرد: بریم؟
سری تکان داد و همراه هم سوار ماشین شدیم.
- خزان جان؟
سرم را برگرداندم و جواب دادم: جانم؟
- راضی هستی که عروسیتون رو تو همین هفته بگیرید؟ یعنی تا آخر هفته که چهار پنج روزی مونده.
کمی فکر کردم. چهار یا پنج روز زمان خیلی کمی بود و من هم نگران عمل مامان گلی بودم.
- خب چی بگم؟ ولی به نظرم بهتره بمونه واسه بعد از عمل شما. تا حالتون خوب بشه و بعدش. چون هم من و هم جاوید نگرانتونیم.
لبخند آرامش بخشی روی لبانش نشست.
- نگرانی چرا؟ هر چی که خدا بخواد پیش میاد. منم که دوست دارم عروسی شما رو ببینم، شاید دیگه نتونستم باشم و...
جاوید با اعتراض میان حرف هایش آمد: باز شما از این حرفا زدی؟
خنده ای آرامی کرد: پسرم، من دیگه سنی ازم گذشته و مهمون امروز و فردام.
این بار من معترض شدم.
- عه این حرفا چیه! انشالله همیشه سالم و سلامت باشید و سایه تون هم رو سرمون باشه. من می دونم حالتون خوب میشه، تازه بعد عمل هم می تونیم بازم بیایم این جا. مگه نگفتین بهار اینجا قشنگ تر میشه؟ پس باید خوب شین و باهامون بیاین.
لبخند دیگری زد و سکوت کرد. گرچه تنها این حرف ها برای روحیه و امید دادن به او و جاوید بود اما نگران بودم مخصوصا وقتی جاوید از خطرناک بودن عمل حرف زده بود.
در دل دعا کردم که حال او خوب شود. زیادی این زن مهربان را دوست داشتم.
مامان گلی را به خانه رساندیم و همراه با جاوید کمی در آن اطراف قدم زدیم و از هر دری حرف زدیم. از نگرانی برای مامان گلی، از زندگی زیبا اما کمی دشوار در روستا به دلیل کمبود امکانات، از زندگی و آینده مان و حتی از بچه هایمان که کلی با هم سر دختر یا پسر بودنشان کلکل کردیم.
بی توجه به سرمای هوا، تا تاریک شدن هوا بیرون بودیم.
سر سفره نشسته و مشغول خوردن شام بودیم که آهو خانم گفت: راستی گلی، چند ماه پیش یه نفر آمد این جا و می گفت وکیل توئه.
مامان گلی سری به نشانه ی تأیید تکان داد: آره، می دونم.
جاوید متعجب پرسید: واسه چی اومده این جا؟ بعدش شما در این مورد هیچی نگفته بودی.
آهو خانم به جایش جواب داد: گلی بهش وکالت نامه داده که تو ای روستا مدرسه بسازه. اون وکیله هم کاراشه هماهنگ کرده و قراره به زودی بسازنش.
من و جاوید مبهوت به مامان گلی نگاه کردیم.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

نویسنده: الف.صاد
قسمت 23
خوانش : #سارا_زرع
🆔 @ketabsoti_armi 🌹
[صدا ۱۲:۰۶]

قسمت23
گوینده:سارازرع

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 67
بابا دستم را فشرد، با دلخوری نگاه از مامان گرفتم و به او چشم دوختم. پلک هایش را با اطمینان باز و بست کرد و لب زد:
- من درستش می کنم.
ناامید نگاهی دیگر به مامان انداختم و همراه بابا به اتاقم رفتم.
- نگران نباش من درستش می کنم.
با ناراحتی روی تخت نشستم و زمزمه کردم:
- مامان تا حالا این قدر بهم بی توجه نبوده.
خنده ی آرامی کرد.
- پس بگو! دخترمون زیادی لوس شده، طاقت یکم سردی و بی توجهی رو نداره.
دلخور گفتم: 《یکم نبود》.
خندید و سرش را تکان داد.
- باشه، هر چی تو میگی. من می رم یکم باهاش حرف بزنم.
بابا را با نگاهم بدرقه کردم، امید کمی به مثبت بودن نتیجه ی حرف های بابا داشتم. مامان کوتاه نمی آمد، لااقل نه به این زودی!
از روی تخت بلند شدم و با قدم هایی آرام به سمت پنجره رفتم و به زندگی در حال جریان زیر پایم چشم دوختم. آدم ها بی توجه به یک دیگر از کنار هم می گذشتند، هر کس کاری داشت، احتمالاً هر کدام مشکلی هم داشتند، زندگی که بی مشکل نیست! اصلاً به نظر من این مشکلات بهای نفس کشیدمان است که به دنیا می پردازیم.
زانوی آسیب دیده ام تیر کشید و وادارم کرد که لبه ی پنجره بنشینم، در تمام من جنگی ویران کننده در حال وقوع بود و این داشت مرا می کشت.
نمی دانم چقدر همان جا نشستم که در اتاق باز شد و بابا برگشت. سرم را به سمتش چرخاندم و نگاهش کردم، از آن نگاه هایی که می گفت: 《دیدی نتونستی؟》
بابا جلو آمد و بوسه ای روی مو هایم زد.
- با مامانت حرف زدم، هنوز عصبانیه، باید صبر کنیم یکم آتیش خشمش کمتر شه. من دانشگاه یکم کار دارم، انجام می دم و زود برمی گردم.
بی حرف تنها سرم را تکان دادم و بابا رفت و من در آن سکوت ویران کننده فکر کردم، به همه چیز؛ به مردی که متهم بود به این که زنش را کشته، به طاها و وابستگی، به رامبد و حماقت هایش، به شیرین و حساسیت هایش و بعد به خودم... به خودم بسیار فکر کردم، به عشق در قلبم، به وجدانم، به عقلم، به همه چیز خودم فکر کردم و بعد به این نتیجه رسیدم: حال هیچ چیز و هیچ کس خوب نیست!
در اتاق بی هیچ در زدنی باز شد و مامان با قدم هایی آرام به داخل آمد.
- برات غذا درست کردم، بیا بخور.
عمیق نگاهش کردم، با نگاهی پر از حرف های ناگفته.
- سیرم، نمی خورم.
- تازه از بیمارستان اومدی، بدنت ضعیفه، باید تقویت شی.
نتوانستم جلوی پوزخند و لحن پر تمسخرم را بگیرم.
- نگرانم شدین؟
- آره، چیز عجیبیه؟
- آره، عجیبه، مادری که نمیاد ملاقات دخترش، نگران شدنش عجیبه.
- مقصر خودتی!
- من یا شما که لجبازی می کنید و من رو تحت فشار می زارید؟
وسط اتاق، با فاصله ی کمی جلویم ایستاده بود و می تازاند.
- من صلاحت رو می خودم، تو صلاح خودت رو نمی دونی!
دستم را در مو هایم بردم و کشیدمشان تا خشمم را یه طریقی خالی کرده باشم.
- صلاح من چیه؟ این که دورم یه حصار بکشی و از آدما دورم کنی که پشه نیشم نزنه؟ من رو از همه چی محروم می کنی که یه وقت اتفاقی نیفته؟
دستم را لبه ی پنجره کوبیدم.
- اتفاق همیشه هست مامان، ممکنه همین الان از لبه ی این پنجره پرت شم و بمیرم.
مامان با چشم هایی که دو دو می زد، نگاهم کرد و من صورتم را بین دستانم گرفتم و به آرامی ادامه دادم:
- اتفاق اگه بخواد بیفته، می افته، نمی شه جلوش رو گرفت مامان. چرا این قدر سر راهم سنگ می ندازی؟
لب هایش لرزید و چشم هایش پر از اشک شد.
- به عنوان مادرت چیز زیادی ازت می خوام که این طوری رفتار می کنی؟ من کی گفتم که دست از کار بکشی؟ هر چندتا پرونده که دوست داری، بگیر ولی سمت این پرونده نرو، سمت چیزای خطرناک نرو، مگه من چقدر جون دارم که هر روز از فکر تو بمیرم و زنده شم؟
با ناراحتی نگاهم را گرفتم، انگار حرف هایم ذره ای تاثیر نداشت که ادامه داد:
- فکر این که بتونی من رو از حرفم برگردونی، از سرت بیرون کن. من کوتاه نمیام، تو این مورد کاملاً جدیم.
همان موقع بود که دندان لقم را کندم و دست از امید واهی برداشتم، مامان قصد نداشت که راضی شود.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 165
از اتاق بیرون رفت و من هم پس از عوض کردن لباس هایم پیش بقیه رفتم.
بعد از ظهر بود که تصمیم گرفتیم که سری به قبرستان و مقبره ی اردلان بزنیم.
جاوید جلوتر از ما رفت و نگاه جستجوگرش را میان قبرها چرخاند و به یکی از آنها اشاره کرد: اینه.
سنگ سیاه رنگی بود که به دلیل گذشت زمان، زمین نشست کرده بود و سنگ کاملا به زمین چسبیده بود.
جاوید با بطری آبی که همراه خود آورده بودیم، سنگ پر از گرد و غبار را شست.
هر سه در سکوت و زیرلب فاتحه ای خواندیم. نگاهی به جاوید کردم که سری تکان داد و از جا بلند شد. ترجیح می دادیم مامان گلی را کمی تنها بگذاریم.
جاوید رو به مامان گلی که خیره بود به نوشته های روی سنگ گفت: ما همین دور و بریم. چند دقیقه دیگه میایم.
تنها به تکان دادن سری اکتفا کرد.
من هم بلند شدم و همراه با جاوید از او کمی دور شدیم.
* * * * *
گلشیفته دستی سنگ سرد کشید.
- سلام اردلان. من اومدم. می دونم بی معرفتی کردم، می دونم منتظرم بودی، می دونم بد قول بودم اما بالاخره اومدم. بعد این سال ها دلم خواست بیام پیشت. خدا می دونه که چند بار خواستم بیام اما نتونستم، توان رو به رویی با خاطرات رو نداشتم. سخت بود، عذاب بود.
آهی کشید: حواست هست دیگه به خوابم نمیای؟ مگه نمی گفتی هر جا بری منم با خودت می بری؟ حالا این همه ساله که رفتی و سراغ منم نمی گیری. تو رو نمی دونم اما من بدجور دلم واست لک زده و دوست دارم بیام پیشت. شب و روز یه لحظه هم عکست، خاطراتت از جلو چشمام پاک نمیشه.
نگاهش به خزان و جاوید که کمی آن طرف تر ایستاده و در حال حرف زدن بودند افتاد.
- راستی جاویدم رو دیدی؟ من بین بچه ها و نوه هام هیچ وقت فرق نذاشتم اما جاوید یه چیز دیگه ست! شاید به خاطر وجود اون بود که من تونستم این مدت رو طاقت بیارم. وجودش انگیزه و امید بود واسم. اما الان دیگه خیالم ازش راحته. دیگه سر و سامون گرفته. خزان هم دختر خیلی خوبیه و هر دوشون لیاقت هم دیگه رو دارند. آخرین آرزوم سر و سامون گرفتن و دیدن عروسیش بود که به اونم رسیدم. یه وقتا حس می کنم شبیه اون روزهای خودمونن. زیادی عاشقن. فقط امیدوارم سرنوشت اون ها عین ما نشه. برای خوشبختی شون میشه دعا کنی؟
لبخند تلخی روی لبانش جای گرفت.
- یه حسی دارم اردلان. نمی دونم چه جوری باید بگم، چون شاید کسی نفهمه من چی میگم. ولی یه جور حس آرامش تو قلبم نشسته. حس پرواز دارم انگار! این روزها بیشتر از همیشه منتظر و مشتاق دیدن توام. این سال ها بهم سخت گذشت اما بالاخره دیگه گذشت. ولی چیزی که قلبم می خواد، دیدن توئه.
آهی دیگر کشید؛ و چه قدر این روزها آه می کشید!
با غم صدایش زمزمه کرد: "من از نهایت شب حرف می‌زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می‌زنم
اگر به خانه‌ی من آمدی
برای من ای مهربان
چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم.
فروغ_فرخزاد"

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی